گل یکرنک در این باغ نمیگردد سبز / خرمی قسمت گلهای دورنگ است اینجا
خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش
بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر ...
روز ها میگذرد از آن جدایی تلخ از آن چهارشنبه ی وحشی ، که به سبب آشنایی من با دیگری پدید آمد ، آشنایی که دیری نپایید آرزوهایم را به دست یورش وحشیانه تاریخ سپرد تا باقی عمرم را بدون آرزوهایم زندگی کنم .
سخت است ، گاهی سخت میشود نوشتن از کسی که دوستت داشت ، و دوستش داشتی و حماقت کردی ، نفهمیدی ، چشمهایت رابستی و عشق را زیر پا نهادی ، لگدی به بخت بیدارت زدی و او را به خاک خواباندی ، آن که تو را میخواست را به وادی تنهایی سپردی و طشت رسواییت از بام افتاد .
خطا کردم ، خطایی سخت ، تمام دنیای کسی بودن را به زندگی ابزاری فروختم . تنهایی را به قمیت تباهی عمر خریدم . و آن چه برایم ماند حسرت روزهایی بود که رفتند و رفتند و رفتند .
مگر می توان نوشت مرا از تنهایی باک نیست ؟ مگر می توان گفت از تنهایی همه به جز من ، بلا خیزد ؟ نه دیگر نه دلداری هست و نه امیدی به دلگرمی ...
چه غریب ماندی ای دل
نه غمی نه غم گساری
نه به انتظاری یاری
نه ز یار انتظاری
...
آن روز که هدیه ی آن چهارشنبه ی وحشی از کنارم رفت ، تازه فهمیدم که "او" چه کشید !
باری این لحظه تلخ
با همه اندوهش
با همه ویرانیش
در پس سکسکه ی ثانیه ها
راه خود می جوید
تا مبادا روزی
این دل غمگینم
به امیدی دلخوش
به نوایی سرخوش
به تویی ، شاد شود....
تقدیم به او ، او که با من بود . او که از من بود و از آن من ! او که با من ماند ، با من خواند و رفت آنگونه که هیچ کس مثل او نماند و نرفت !
کجای شب پنهان شده ؟ آیا به سوی سراب می رود ؟ هرگز ! محال است او اشتباه کند. اگر اشتباه کردن را بلد بود ، با من می ماند . اعتراف کردن همواره سخت ترین لحظه های زندگی را رقم میزند ، هم باید بگویی اشتباه کردی ، هم باید تقصیر ها را به جان بخری ، و هم باید در پیش گاه عدل که همان وجدان آدمی است له و لورده شوی تا که شاید کمی گناهت را شسته باشی ! افسوس که درد را جز به درد نتوان شست ، و زمانی که انسان دردی برای کسی بیافریند ، و نمک به زخم رفیقی بریزد ، دنیا برایش حکم میکند ! درد برایت می آفریند ، نمک بر وجودت می پاشد و هر چه تو را شاد میکند را از تو میگرد ، این و آن میروند و تو می مانی که با خودت کلنجار بروی و لعنت کنی خودت را .
چقدر با متانت رفت ، کاش من هم تکه متانتی از او را به ارث میبردم ، سهمم از او همین هم میشد ، کافی بود .
یادم میرود اگر نگویم از چشم هایش ، همان چشم هایی که نور در مقابل شان رنگ میباخت ، همان هایی که برایشان داستان " به طرح نور " را نوشتم ، چشمان مهربانش ...
رفیق من ، یادت در زمان همراه من جاری است ، تو گر میروی ، برو و شاد باش که من اینجا هستم ، من محکوم به سر دادن سرود عشق در اوج تنهاییم !
برو ...
===
خون شقایق میشوم
وسوسه میشوم که من
عابر راه رفته ام
عابد معبد جنون
شاعر دل شکسته ام
پنجه میان پنجه ی
ثانیه ی های ساعتم
شیطانم و وسوسه گر
دلکده ای از عادتم
باز دلم پر میزند
در کوچه های عاشقی
ویران شده صبر دلم
در ته بی حوصلگی
باز هوای تو شده
سایه به سایه در سرم
هر نفسی عاشق ترم
ناز تو به جان میخرم
باز مرا نگاه کن
افسرده و غمگین و مست
افتاده از پایی صبور
میخواره ی جام الست
مسیح جان من بشو
روح به جسم من بریز
راضی به مرگ من مشو
ای تا همیشه ام عزیز
من آن صبور صادقم
که با تو عاشق میشوم
گر تو مرا رها کنی
خون شقایق میشوم
دی ماه 88
===
تقدیم به ...