
تقديم به چشمانش
«« به طرح نور »»
" هر روز صبح كه چشمانم را باز ميكنم ،با اولين چيزي كه روبرو ميشوم نور خورشيد است كه اشعه هاي آن از كيلومترها دورتر به من هجوم مي آورند و مانند سيخ به چشمانم فرو ميروند ،هميشه احساس ميكنم اولين بار نيست كه اين حمله ها را متحمل ميشوم و نسبت به اين هجوم خونخواه احساس قربت و نزديكي ميكنم ، هميشه سيخ هاي نوراني را كه به درون چشم هايم ميروند را حس ميكنم گويا نور را ميتوان حس كرد و با آن بازي كرد _ شايد براي من _ .
در پس اين نور صبحگاهي زماني كه از آخرين مكاني كه نور خورشيد با غروبش او را از من گرفته بود را ترك ميكنم ، همچنان چشمان او را مبينم ، چشم هايي كه فقط من ميديدم ، شايد اصلا چشم ها در كار نبودند ،اما من آن چشم را ميديدم زيرا چشم هاي او و نور خورشيد از يك جنس بودند و گويا فقط براي من قابل حس بودند و تنها من بودم كه ميتوانستم اين دو را لمس كنم و ببينم .
در اين دنياي پست تنها چيزي كه براي من زيبايي داشت نور و چشمان او بودند زيرا قابل لمس بودند ، من دنيا را با اين دو دوست داشتم و برايم زيبا بود ، اما سايرين اين دنيا را دون مي ديدند ، بي توجه به دون پايگي مهندس اين طرح كج و اين بناي زشت.آن ها يك تلخ واژه را بيش از حد ناديده گرفته بودند – عشق !
آري ، در اين دنياي دون كه دون پايگان آن را بنا نهاده بودند ، اين تلخ واژه مانند يك رد پاي نامرئي و باور نشده ،انسان را آزار ميداد ،عشق به كشتار و بمب اتم ، عشق به جنسيت و تجاوز ، بي عشقي و تن فروشي ، همه و همه تكه اي از نامعلوم هاي اين واژه پليد – عشق – بودند !
گويا اين واژه براي پنهان كاري و فرار از واقعيت هاي انسان ها ساخته شده ، هيج گاه هيچ جنبنده اي در سراي دون اش به كسي كه گويا معشوق مي نامندش نگفته است " من عاشق تو هستم " و اين واژه آن گونه كه معنايش كرده اند ،بي مصرف افتاده است اما كساني هستند كه راه مصرف كردن اين كلمه را بلد باشند و كلمه اي سه حرفي را در چند دقيقه به مصرف برسانند !
براي من اين گونه نبود ، زيرا نوع من با سايرين فرق داشت – عده اي ميگويند كه من يك نفر نيستم و تعدادي جنبنده ي ديگر نيز مانند من هستند – من هميشه از عشق فرار ميكردم ولي زماني كه به اين دو چشم عشق ميورزيدم ، بارها به آن دو چشم كه ميدمشان زل زدم و گفتم " عاشقتان هستم " گرچه جوابي نشنيدم .
زماني كه با آن دو چشم صحبت ميكردم همه به من مي خنديدند و مرا ديوانه و ابله مي پنداشتند ،باري مردم را ابله ميديم چون آن بيچاره گان ابله ،از ديدن آن دو چشم - به زيبايي نور- محروم اند !
مردم اين دنيا كه گردا گرد من مي لولند ، هميشه از عشق – كه فقط واژه اي بي مصرف در كنج مريض خانه هاي خرد باختگي شان است – بهره برداري كرده اند ، و نيازهاشان را بر طرف ساخته اند و هيچ گاه معني عشق را درك نكرده اند .همين مردم نظامي ها ساخته اند كه عشق را توجيه كنند ، اما هرگز نتوانسته اند . اما من توجيه شدني نبودم و عشقم نيز – من عاشق آن چشمها بودم زيرا هميشه چشم ها را ميديدم و در همه جا با من مي امدند ، صاحب آن دو چشم را هيچ وقت نديده بودم ، شايد عشق من مجازي بود اما مهم اين بود كه من عاشق چشم هايي بودم كه مهرباني از آن ها مي باريد !
در همان دنياي پست بارها عشق هايي را كه همه مي ديدند را تجربه كردم اما همه پوچ بودند شايد به اين خاطر بود كه آن عشق ها را همه مي ديدند و حسودي ميكردند و با يكدندگي و پليدي خودشان به عشق هاي من پايان ميدادند و معشوقانم را مي ربودند ؛ به همين دليل اعتقاد دارم كه عشق من بايد براي لولنده ها غير قابل لمس باشد و اين بار اين عشق من براي لولنده ها ، غير قابل فهم نيز بود ؛ زيرا تنها دو چشم ميديدم كه رنگ نور را حمال خود كرده بودند ،شايد هم نور بودند !
يك نظامي كافي است كه مسخره بودن عشق را به همه بفهماند ، اما من كه از قبيله همه نبودم بلكه از همه جدا بودم به همين خاطر عاشق او بودم . او تنها دو چشم بود كه مهرباني از آنها مي باريد ، شايد اين مهرباني مخصوص من بود كه آن چشم ها را لمس ميكردم !
براي من شريان خون در رگ ها ، احمقانه بود ،حتي از لولنده گي اين مردم لولنده هم احمقانه تر ، زيرا رگ ها نه نور را مي ديدند و نه از وجود آن دو چشم خبر داشتند ، فقط در حركت بودند و به صورت دوار با يك جبر حاكم به حاكميت جبر جاودان بودن من كمك ميكردند و مرا زنده نگه ميداشتند ،باز اين فاجعه نيك منشي هايي هم داشت زيرا اين جبر جاودان بودن ، هم به بقاي بودن من و هم به بقاي بودن آن دو چشم كمك ميكرد!
صبح ها كه چشمانم به بازي با نور مشغول ميشوند ، لبانم به حركت ميايند و به خدایم چنين ميگويند :
" هي خدا ! همش تقصيره توئه !چشم هايي ساختي كه نور در تقابل با آن ها رنگ ميبازد و حاصل آن ميشود : رنگ چشمانش به طرح نور "
اين نواي بيداري هر صبح گاه من بود زيرا در صبح گاه بود كه هم نور را و هم چشمان او را كه طرح نور بر خود داشتند را حس ميكردم ،اما افسوس كه با غروب ناگهاني خورشيد آن چشم ها محو شدند ، شايد خورشيد، عشق من را تاب نمي آورد و ميخواهد به اين عشق من پايان دهد افسوس كه نور خورشيد جزئي از عشق من است !
بيچاره خورشيد كور خوانده است زيرا غروب خورشيد در پس خود طلوعي دارد و من باز از خواب بيدار خواهم شد و فرو رفتن اشعه هاي خورشيد را كه با نور خودشان دو چشم به طرح نور برايم مي آفرينند را خواهم ديد !
آري ، دو چشم زيبا و مهربان به رنگ خورشيد و به طرح نور ! "
پايان
رضا واحدي
فروردين 1386