بخوان خواب بدم را

گاهی نمیتوان باور کرد همه چیز به همین آسانی تغییر میکند ! حتی انسانهایی که تغییرشان در ابهامات پیچیده شده . او که دم از وفاداری میزد به آسانی از پریشانی هایی سخن میگوید که چنگ بر جگر می ساید.

باور نخواهد کرد این روزها زندگی که پیشتر آسانتر و بهتر و زیباتر بود ، بسیار سخت و خشن و چندش آور شده ! میترسم به بیراهه رود . نگران شده ام .

ب... صدایش میکردم و صدایش میکنم ...

و پس از آن طوفان بی تقصیری هایی که بر زندگی ام وزید فاصله هایی به اندازه دریاها بینمان افتاد.خاطراتی برما گذشت و رنجشی از من بر دل داشت که باور نمیکردم امروز این چنین باشد که میگوید.

همواره احساس میکنم بزرگترین اشتباهی که در دیگران میبینم شاید درست ترین کار و تصمیم ممکن باشد.ولی با آن چه امروز فکر میکنم دنیایی فاصله بین فکرهامان هست.و میترسم ب... بیراهه ای که از دیر باز در نزدیک و دور دیده ام بر سر راهش باشد.

آه اگر با او بودم نمیگذاشتم فلان و بهمان بر او بگذرد و نمیگذاشت زندگی ام تکرار اپیزودهایی غمگین باشد.کاش کمی بزرگتر میبودم و او را میافتم . و کاش در همان کودکیم به توهم خود بزرگ بینی دچار نمی بودم تا میتوانستم با او باشم.

***

راه نرفته



راه نرفته میروی

عابر بیراهه تویی

آتش به جانم زده ای

با آن کلام آخری


بیهوده خرده ام مگیر

خرد تر از همیشه ام

شکسته بال و خسته پر

شرمنده از خیانتم


درک نمیکنم چرا

اینگونه راه میروی

اینگونه در بیراهه ها

بیراهه ها را میدوی


من نگران تو شدم

با خواندن آن گفته ها

انگار باورم شدند

تقصیر آن گذشته ها


کاش به پایان برسم

دگر زندگی بس است

سرنوشت این من و ما

سرنوشت خار و خس است.


30 مهر 91

=====

یادداشت : ب.... خواهش میکنم برگرد از راهی که میروی.

هیچی

هستم ... همین

اپیزود هایم

برش اول

چند سالی میگذشت از اون سالهایی که به یغما بردند عمرم را و حاصل تجربه ی آن سالها چیزی نبود به جز سردر گمی و تشویشی که حتی بر پرش های جنسی و جسمی هم بی تاثیر نبودند و هنوزم نگذاشته اند بفهمم که به دنبال چه میگردم.

 

برش دوم

بوی تند و تیز الکل و جای خالی سیگاری که این روزها آرزو میکنم که ای کاش آن روزها میکشیدم!نگاه های کودکانه ای که بعد ها ابلهانه شد و بعد تر ها احمقانه و امروز نفرتی بی اندازه در سراسر وجودم.

 

برش سوم

صدای منحوس و زجر آور پیک نیک 2 کیلویی زرد رنگی که از اصفهان خریده بودم و حرکت های دستانم که هر چه میگذشت بیشتر میتوانستم بفهمم که دنیا چقدر تهوع آور است .

 

برش چهارم

صدای دلنشین همان پیک نیک 2 کیلویی که اگر روزی به گوشم نخورد و روشنی اش گرمم نکند همان دستان توانای کمی پیشترم دیگر نای بلند کردن ابزارالاتی کوچک را هم ندارند ....

 

برش پنجم

داریوش میخواند :

 

از غروب هراس

تا صبح موعود

تیغ خشم خلیل

بر قلب من رود

**

در عذاب تشنگی گم

حسرت من بوی گندم

بر دلم داغ شقایق

از عذاب تلخ مردم

 

"از کسی که مثله بختک

تو شبام انداخته سایه

یه سوال ساده کردم

نفرت من شد گلایه "

 

اپیزود ششم:

صدای اذان در تمام شهر پیچیده بیچاره آن که سفره های خالی اش را هم فروخت...

 

رضا واحدی

یک مرداد 91

بازهم نوروز...


بازهم نوروز.

و بازهم سالی دیگر بر ما گذشت.اینکه اینبار این سال چگونه گذشت چگونه شد و سبزینه گی هامان به بار بی حرفی نشست و این که با ما چه شد و چه کردند و چه شد که آن همه بغض و فریادهامان را به اسارت و به هیچ گرفتند و گرفتیم را مجال سخن نیست و باید همچنان صبر کرد و استقامت کرد .

مطالباتی که دیگر نیست و جامعه ای که به هزار لایه و توده تقسیم شده است. ملتی که لایه به لایه اش هدفی لایه به لایه را میجوید و مردمی که نمیدانند چه میخواهند و شاید و شاید و شاید بدانند که چه نمیخواهند.

سال نود سالی بود که سکوت کردیم و افسوس که در سکوت مجال بهترین اندیشه های بی بازگشت را از دست دادیم.سال نود سالی بود که باید میخواندیم که بیدار شویم ولی خواندیم که زودتر بخوابیم تا فردا تاب و توان سگ دو زدن های بی حاصل و پرسه ها بی انجام را داشته باشیم. سال نود سالی بود که انفعال را بر فاعلیت برگزیدیم و گذاشتیم تا از هر طرف خودی و بیگانه ایرانی و انیرانی و عرب و عجم هرچه میخواهند با ما کنند.

نوش جانشان! آنها که در پی هدفشان پیروز میشوند بهتر از آنانند که در بی هدفی قنوت میخوانند ! آنان که در راه هدفشان آدم میکشند بسیار شریفتر از آنانند که تعداد کشته شده ها را سمبل حرکاتشان میدانند زیرا آن که کشت هدفی داشت و آن که کشته شد هدفی دیگر اما من و ما که گلوله و کشته ها را شمردیم اگر هم هدفی داشتیم آنچنان بی ارزش دیدیمش که برایش نه کشتیم و نه کشته شدیم.

سکوت کردیم! بگذار برایمان بخواهند، لااقل خواستن را توانسته اند و باور کرده اند که میتوانند افسوس که شعار ما میتوانیم برای ما خنده دار بود و آنان که باورش کردند توانستند!

در سال 91 همه مان را به خواندن برای بیداری و برای اصلاح خویش فرا خواهم خواند که گفته اند:

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر میخیزند...

من اگر خویشتن خویش و رفتار اجتماعی و رفتار های مدنی خویش از جمله آشنایی با قانون و نحوه رفتار و همزیستی با مجریان قانون را بدانم دیگر سربی به سینه ای نخواهد نشست ! من اگر به قوانین بسیار ساده ی رانندگی پایبند باشم دیگر نیازی به تکفیر فلان شرکت برای ساخت فلان خودرو نیست و اگر به درجه ای از شهروندی برسیم که حق زندگی را حق عمومی بدانیم دیگر برایمان نه فلان خودرو را خواهند ساخت و نه فلان گلوله را برای گرفتن جان مجرمین شلیک خواهند کرد!

مدنیت شعاری که سالها لابلای شعارهای باد آورده ی اصلاحات بود را باید به کف میگرفتیم و با هم ساختن و همزیستی را آنچنان بدون مرز پیش میبردیم که امروز دیگر دسته دسته و لایه لایه شدنی در جامعه مان نبود !ما امروز میخواهیم به گلوله ها گل بدهیم اما فراموشمان شده که این گلوله ها از سینه ی پر نفرت آنانی به سینه های دیگران مینشیند که تا دیروز به خاطر همشکل نبودن و هم اندیش نبودن با ما به سویشان سنگ میزدیم! هو میکردیم و ...

چقدر جانباز و شهیدان را مسخره کردند و گفتند که فلان بودند و برای فلان رفتند! کو ؟چه کسی پاهای آن که دیگر پا ندارد را به او خواهد داد و چه چیزی جز لبخند همه ی لایه ها و توده های جامعه آن جانباز ویلچر نشین را آرام میکند ؟او از ما لبخند خواست و ما به او تف کردیم !باید اصلاح شویم یک اصلاح همگانی ! ما نیاز به برخواستن از خاکستر خویش داریم...

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد؟

(حمید مصدق)

آرزو مندم در روز نو و سال نو کنار همه ی حرفهایی که زدم گل اشک در چشمی نروید! و آرزومندم روزهایی که میایند روز سرفرازی عمومی باشد.

پیروز و نیکبخت باشید

1/1/91

رضا واحدی

====

در همین رابطه :

بابا علی بدرود - نوروز 88

باز زمان میچرخد - نوروز89

نوروز 90- نوروز 90

مرسی جناب فرهادی ...

خوشحالم ... خیلی خوشحال 

این اسکار و سزار و ... و .... در مقابل فروش دکه ای اخراجی ها فقط و فقط نشان از این داشت که گروهی از مردم در ایران با گروهی دیگر از مردم متفاوتند...

با سپاس

شجاع الدین شفا رفت ...

دکتر شجاع الدین شفا در سن ۹۲ سالگی در پاریس در گذشت.

وی پیشتر به عنوان یکی از ۱۰۰ اندیشمند برتر قرن ۲۰ انتخاب شده بود.

مدال ها و نشان های علمی وی را اگر یاد کنیم تازه خواهیم فهمید خاک چه گوهر گرانبهایی را از ما ربود.

یادش جاودان و راهش پر رهرو باد.

تقدیم به چشمانش

تقديم به چشمانش

«« به طرح نور »»

 

"          هر روز صبح كه چشمانم را باز ميكنم ،با اولين چيزي كه روبرو ميشوم نور خورشيد است كه اشعه هاي آن از كيلومترها دورتر به من هجوم مي آورند و مانند سيخ به چشمانم فرو ميروند ،‌هميشه احساس ميكنم اولين بار نيست كه اين حمله ها را متحمل ميشوم و نسبت به اين هجوم خونخواه احساس قربت و نزديكي ميكنم ، هميشه سيخ هاي نوراني را كه به درون چشم هايم ميروند را حس ميكنم گويا نور را ميتوان حس كرد و با آن بازي كرد _ شايد براي من _‌ .

در پس اين نور صبحگاهي زماني كه از آخرين مكاني كه نور خورشيد با غروبش او را از من گرفته بود را ترك ميكنم ، همچنان چشمان او را مبينم ، چشم هايي كه فقط من ميديدم ، شايد اصلا چشم ها در كار نبودند ،‌اما من آن چشم را ميديدم زيرا چشم هاي او و نور خورشيد از يك جنس بودند و گويا فقط براي من قابل حس بودند و تنها من بودم كه ميتوانستم اين دو را لمس كنم و ببينم .

در اين دنياي پست تنها چيزي كه براي من زيبايي داشت نور و چشمان او بودند زيرا قابل لمس بودند ، من دنيا را با اين دو دوست داشتم و برايم زيبا بود ، اما سايرين اين دنيا را دون مي ديدند ، بي توجه به دون پايگي مهندس اين طرح كج و اين بناي زشت.آن ها يك تلخ واژه را بيش از حد ناديده گرفته بودند – عشق !

آري ،‌ در اين دنياي دون كه دون پايگان آن را بنا نهاده بودند ، اين تلخ واژه مانند يك رد پاي نامرئي و باور نشده ،‌انسان را آزار ميداد ،‌عشق به كشتار و بمب اتم ، عشق به جنسيت و تجاوز ،‌ بي عشقي و تن فروشي ، همه و همه تكه اي از نامعلوم هاي اين واژه پليد – عشق – بودند !‌

گويا اين واژه براي پنهان كاري و فرار از واقعيت هاي انسان ها ساخته شده ، هيج گاه هيچ جنبنده اي در سراي دون اش به كسي كه گويا معشوق مي نامندش نگفته است " من عاشق تو هستم " و اين واژه آن گونه كه معنايش كرده اند ،‌بي مصرف افتاده است اما كساني هستند كه راه مصرف كردن اين كلمه را بلد باشند و كلمه اي سه حرفي را در چند دقيقه به مصرف برسانند !

براي من اين گونه نبود ، زيرا نوع من با سايرين فرق داشت – عده اي ميگويند كه من يك نفر نيستم و تعدادي جنبنده ي ديگر نيز مانند من هستند – من هميشه از عشق فرار ميكردم ولي زماني كه به اين دو چشم عشق ميورزيدم ، بارها به آن دو چشم كه ميدمشان زل زدم و گفتم " عاشقتان هستم " گرچه جوابي نشنيدم .

زماني كه با آن دو چشم صحبت ميكردم همه به من مي خنديدند و مرا ديوانه و ابله مي پنداشتند ،‌باري مردم را ابله ميديم چون آن بيچاره گان ابله ،‌از ديدن آن  دو چشم - به زيبايي نور-  محروم اند !

مردم اين دنيا كه گردا گرد من مي لولند ، هميشه از عشق – كه فقط واژه اي بي مصرف در كنج مريض خانه هاي خرد باختگي شان است – بهره برداري كرده اند ،‌ و نيازهاشان را بر طرف ساخته اند و هيچ گاه معني عشق را درك نكرده اند .همين مردم نظامي ها ساخته اند كه عشق را توجيه كنند ، اما هرگز نتوانسته اند . اما من توجيه شدني نبودم و عشقم نيز – من عاشق آن چشمها بودم زيرا هميشه چشم ها را ميديدم و در همه جا با من مي امدند ، صاحب آن دو چشم را هيچ وقت نديده بودم ، شايد عشق من مجازي بود اما مهم اين بود كه من عاشق چشم هايي بودم كه مهرباني از آن ها مي باريد !‌

در همان دنياي پست بارها عشق هايي را كه همه مي ديدند را تجربه كردم اما همه پوچ بودند شايد به اين خاطر بود كه آن عشق ها را همه مي ديدند و حسودي ميكردند و با يكدندگي و پليدي خودشان به عشق هاي من پايان ميدادند و معشوقانم را مي ربودند ؛ به همين دليل اعتقاد دارم كه عشق من بايد براي لولنده ها غير قابل لمس باشد و اين بار اين عشق من براي لولنده ها ، غير قابل فهم نيز بود ؛ زيرا تنها دو چشم ميديدم كه رنگ نور را حمال خود كرده بودند ،‌شايد هم نور بودند !‌

يك نظامي كافي است كه مسخره بودن عشق را به همه بفهماند ، اما من كه از قبيله همه نبودم بلكه از همه جدا بودم به همين خاطر عاشق او بودم . او تنها دو چشم بود كه مهرباني از آنها مي باريد ، شايد اين مهرباني مخصوص من بود كه آن چشم ها را لمس ميكردم !‌‌

براي من شريان خون در رگ ها ، احمقانه بود ،‌حتي از لولنده گي اين مردم لولنده هم احمقانه تر ، زيرا رگ ها نه نور را مي ديدند و نه از وجود آن دو چشم خبر داشتند ، فقط در حركت بودند و به صورت دوار با يك جبر حاكم به حاكميت جبر جاودان بودن من كمك ميكردند و مرا زنده نگه ميداشتند ،‌باز اين فاجعه نيك منشي هايي هم داشت زيرا اين جبر جاودان بودن ، هم به بقاي بودن من و هم به بقاي بودن آن دو چشم كمك ميكرد!‌

صبح ها كه چشمانم به بازي با نور مشغول ميشوند ، لبانم به حركت ميايند و به خدایم چنين ميگويند :‌

" هي خدا !‌ همش تقصيره توئه !‌چشم هايي ساختي كه نور در تقابل با آن ها رنگ ميبازد و حاصل آن ميشود : رنگ چشمانش به طرح نور "

اين نواي بيداري هر صبح گاه من بود زيرا در صبح گاه بود كه هم نور را و هم چشمان او را كه طرح نور بر خود داشتند را حس ميكردم ،‌اما افسوس كه با غروب ناگهاني خورشيد آن چشم ها محو شدند ،‌ شايد خورشيد، عشق من را تاب نمي آورد و ميخواهد به اين عشق من پايان دهد افسوس كه نور خورشيد جزئي از عشق من است !‌

بيچاره خورشيد كور خوانده است زيرا غروب خورشيد در پس خود طلوعي دارد و من باز از خواب بيدار خواهم شد و فرو رفتن اشعه هاي خورشيد را كه با نور خودشان دو چشم به طرح نور برايم مي آفرينند را خواهم ديد !‌

آري ، دو چشم زيبا و مهربان به رنگ خورشيد و به طرح نور !‌               "

 

 

پايان

 

رضا واحدي

فروردين 1386

گل یکرنک در این باغ نمیگردد سبز / خرمی قسمت گلهای دورنگ است اینجا

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر ...

 

روز ها میگذرد از آن جدایی تلخ از آن چهارشنبه ی وحشی ، که به سبب آشنایی من با دیگری پدید آمد ، آشنایی که دیری نپایید آرزوهایم را به دست یورش وحشیانه تاریخ سپرد تا باقی عمرم را بدون آرزوهایم زندگی کنم .

 

سخت است ، گاهی سخت میشود نوشتن از کسی که دوستت داشت ، و دوستش داشتی و حماقت کردی ، نفهمیدی ، چشمهایت رابستی و عشق را زیر پا نهادی ، لگدی به بخت بیدارت زدی و او را به خاک خواباندی ، آن که تو را میخواست را به وادی تنهایی سپردی و طشت رسواییت از بام افتاد .

 

خطا کردم ، خطایی سخت ، تمام دنیای کسی بودن را به زندگی ابزاری فروختم . تنهایی را به قمیت تباهی عمر خریدم . و آن چه برایم ماند حسرت روزهایی بود که رفتند و رفتند و رفتند .

 

مگر می توان نوشت مرا از تنهایی باک نیست ؟ مگر می توان گفت از تنهایی همه به جز من ، بلا خیزد ؟ نه دیگر نه دلداری هست و نه امیدی به دلگرمی ...

 

چه غریب ماندی ای دل

نه غمی نه غم گساری

نه به انتظاری یاری

نه ز یار انتظاری

...

 

آن روز که هدیه ی آن چهارشنبه ی وحشی از کنارم رفت ، تازه فهمیدم که "او" چه کشید !

 

باری این لحظه تلخ

با همه اندوهش

با همه ویرانیش

در پس سکسکه ی ثانیه ها

راه خود می جوید

تا مبادا روزی

این دل غمگینم

به امیدی دلخوش

به نوایی سرخوش

به تویی ، شاد شود....

 

تقدیم به او ، او که با من بود . او که از من بود و از آن من ! او که با من ماند ، با من خواند و رفت آنگونه که هیچ کس مثل او نماند و نرفت !

کجای شب پنهان شده ؟ آیا به سوی سراب می رود ؟ هرگز ! محال است او اشتباه کند. اگر اشتباه کردن را بلد بود ، با من می ماند . اعتراف کردن همواره سخت ترین لحظه های زندگی را رقم میزند ، هم باید بگویی اشتباه کردی ، هم باید تقصیر ها را به جان بخری ، و هم باید در پیش گاه عدل که همان وجدان آدمی است له و لورده شوی تا که شاید کمی گناهت را شسته باشی ! افسوس که درد را جز به درد نتوان شست ، و زمانی که انسان دردی برای کسی بیافریند ، و نمک به زخم رفیقی بریزد ، دنیا برایش حکم میکند ! درد برایت می آفریند ، نمک بر وجودت می پاشد و هر چه تو را شاد میکند را از تو میگرد ، این و آن میروند و تو می مانی که با خودت کلنجار بروی و لعنت کنی خودت را .

چقدر با متانت رفت ، کاش من هم تکه متانتی از او را به ارث میبردم ، سهمم از او همین هم میشد ، کافی بود .

یادم میرود اگر نگویم از چشم هایش ، همان چشم هایی که نور در مقابل شان رنگ میباخت ، همان هایی که برایشان داستان " به طرح نور " را نوشتم ، چشمان مهربانش ...

 رفیق من ، یادت در زمان همراه من جاری است ، تو گر میروی ، برو و شاد باش که من اینجا هستم ، من محکوم به سر دادن سرود عشق در اوج تنهاییم !

برو ...

 ===

خون شقایق میشوم

 

وسوسه میشوم که من

عابر راه رفته ام

عابد معبد جنون

شاعر دل شکسته ام

 

پنجه میان پنجه ی

ثانیه ی های ساعتم

شیطانم و وسوسه گر

دلکده ای از عادتم

 

باز دلم پر میزند

در کوچه های عاشقی

ویران شده صبر دلم

در ته بی حوصلگی

 

باز هوای تو شده

سایه به سایه در سرم

هر نفسی عاشق ترم

ناز تو به جان میخرم

 

باز مرا نگاه کن

افسرده و غمگین و مست

افتاده از پایی صبور

میخواره ی جام الست

 

مسیح جان من بشو

روح به جسم من بریز

راضی به مرگ من مشو

ای تا همیشه ام عزیز

 

من آن صبور صادقم

که با تو عاشق میشوم

گر تو مرا رها کنی

خون شقایق میشوم

 

دی ماه 88

===

تقدیم به ...

 

شجریانی ها - سیاووش آواز - چاووش موسیقی

شجریان تنها نیست

مرد آواز

 

در گذشت مشکاتیان ، تلنگری بود بر پیکره ی هنر ایران که هنر دوست یادش نرود " همیشه زود دیر می شود " . در روزهایی که غم از دست دادن پرویز مشکاتیان بزگمردی دیگر از موسیقی این سرزمین بر سر .و جان آدمی میکوبید که "هان ! دیدی ! این یکی هم رفت ...کی نوبت دیگری باشد " بیش از همیشه نام شجریان در کنار پرویز مشکاتیان در ذهن ها تداعی می شود. مردی که در سقوط بم توبه اش را شکست و به ایران آمد ، برای آبادانی و تنها ماند ! مردی که در تلویزیون لاریجانی ها محو شد و در رادیوی رحیم مشایی ها تخریب ! مردی که کیهان نشینان کاریکاتور اش را کشیدند بی هیچ توجهی به کارنامه کاریشان و آمار رو به جلوی این روزنامه ! مردی که آوار منافق بودن ، بیگانه پرستی ، غربزدگی را بر سرش ریختند بی آن که به یاد آورند شجریان هم اوست که زمانی فریاد میکشید " شب است و چهره ی میهن سیاهه / نشستن در سیاهی ها گناهه " ! شجریان هم اوست که وطن زمزه ی روزگارش بوده از آن روز که چون "سیاوشی" از آتش آن روزها گذشت و این روزها هم که رنگ سرخ خون را پاسخ فریاد سبز ملت می بیند فریاد دوباره سر میدهد " تفنگت را زمین بگذار " و کیهان نشین ها باز هم حمله میکنند .

فراموش کرده اند ، آری ، یادشان نیست که این "سیاووش" بارها از آتشی که این جاهلان به پا کرده اند گذشته !

سخن از تنهایی " محمد رضا شجریان " بود که این روزها غم رفیق اش ، خنیاگر غمگینی که " پرویز مشکاتیان " نام داشت بر داغ وطن ، بر داغ برادران غرق در خونش افزوده شده ! شجریان بهتر می داند که مشکاتیان دق کرد ! مشکاتیان را جهل آدمیان کشت ! تفو بر تو ای چرخ گردون تفو !

گرچه پرویزی دیگر نیست که صدای سازش گریه کند به حال ما ، گرچه نیست تا با شجریانی را که تازه بازیافته بود هم صدا و هم بغض شود ! آری نیست ... اما شجریان دیگر تنها نیست ! مرد سبز آوای ایران امروز مثنوی های وحدت را میخواند به جای مرثیه ی وطن !

هم او که برای آبادانی بم آمد و تنها ماند ! امروز در قلب و جان همه جا دارد ! نامش را باید فریاد زد تا گوش کیهان نشین ها کر شود ! آری ، شجریان با پدرانمان زاده شد و با ما ادامه خواهد یافت ! تا هستیم ، هست !

و اما کار زیبایی که این روزها خبر دارم کرد :

 

شجریانی هاست

 

راهی روشن روبه رشد موسیقی ایران زمین ، و رو به سر افرازی مرد آوای ایران که مبادا بپندارد تنهاست !

+من مرگ چنین هنرمندی را باور ندارم

 

رضا واحدی

مهرگان 88  

یا مرگ یا رهایی

Freedom For Hajariyan 

21

...آن شب آماده برای هرچیز ، طاق باز و در انتظار درد آخر در اولین لحظات نود و یک سالگیم دراز کشیدم . صدای ناقوس های دور دست را می شنیدم، رایحه روح نازک اندام خفته به پهلو را حس می کردم ، صدای ناله یی را در افق شنیدم ، ناله های کسی را که شاید یک قرن قبل در همان اتاق مرده بود. با آخرین رمق چراغ را خاموش کردم انگشت هایم را در انگشت هایش پیچیدم تا او را هم با خود ببرم و دوازده ضربه ناقوس ساعت دوازده شب را با آخرین دوازده قطره اشکم شمردم تا این که خروس ها شروع به خواندن کردند و در همان لحظه ناقوس های سرور و جرقه های آتش بازی ، هنوز زنده بودنم را در پایان نود سالگی جشن گرفتند.

...

به خیابان روشن و مشعشع وارد شدم و برای اولین بار خودم را در افق های دور دست اولین قرنم می شناختم . خانه ام در سکوت و مرتب ، در ساعت شش و ربع از رنگ های یک افق پر طراوت و شاداب آکنده بود. دامیانا با صدای بلند در آشپزخانه می خواند ، گربه دوباره جان گرفته دمش را به مچ پایم پیچید و تا میز تحریر همراهیم کرد. داشتم کاغذ های چروک شده ، دوات و قلمم را روی میز مرتب می کردم که خورشید در میان پارک منفجر شد و کشتی رودخانه ای پست با یک هفته تاخیر به خاطر خشکی با نعره ای وارد کانال بندر شد . بالاخره زندگی واقعی از راه رسید ، با قلبی نجات یافته و محکوم به مردن ، باعشقی سرشار در هیجان شادمانه ی هریک از روزهای بعد از صد سالگی ام ...

(گابریل گارسیا مارکز - خاطرات من و روسپیان سودا زده )

===

باز هم زمان گذر کرد

بی بعد زمان

یک چیزم نیست

مخصوصا اگر

زمان بر

روز تولدم

درنگی کند .

 

 

چند ساعتی است که 22 ساله شدم ! چه زود گذشت و باز روزگار ، منطق بی بازگشتش را به رخم کشید و به یادم آورد که با تمام محکومیتم به مرگ باید زنده بمانم .

در کـارگـه کـوزه گـری رفتم ، دوش

دیـدم   دو هزار کـوزه گـويا و  خـموش

 

هــر يک به زبان حــال مـی گفتندی

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

 

4 تیرگان هشتاد و هشت

درست 4 ساعت است که 22 ساله ام ...

 

دلم خون شد از این افسرده پاییز...

فصل مرگ برگ به آرامی رفت

اما به راستی چرا همیشه افتادن سرنوشت برگ است ؟

 

جشن یلدا بر همه گان فرخنده باد

 رضا واحدی