بازهم نوروز...


بازهم نوروز.

و بازهم سالی دیگر بر ما گذشت.اینکه اینبار این سال چگونه گذشت چگونه شد و سبزینه گی هامان به بار بی حرفی نشست و این که با ما چه شد و چه کردند و چه شد که آن همه بغض و فریادهامان را به اسارت و به هیچ گرفتند و گرفتیم را مجال سخن نیست و باید همچنان صبر کرد و استقامت کرد .

مطالباتی که دیگر نیست و جامعه ای که به هزار لایه و توده تقسیم شده است. ملتی که لایه به لایه اش هدفی لایه به لایه را میجوید و مردمی که نمیدانند چه میخواهند و شاید و شاید و شاید بدانند که چه نمیخواهند.

سال نود سالی بود که سکوت کردیم و افسوس که در سکوت مجال بهترین اندیشه های بی بازگشت را از دست دادیم.سال نود سالی بود که باید میخواندیم که بیدار شویم ولی خواندیم که زودتر بخوابیم تا فردا تاب و توان سگ دو زدن های بی حاصل و پرسه ها بی انجام را داشته باشیم. سال نود سالی بود که انفعال را بر فاعلیت برگزیدیم و گذاشتیم تا از هر طرف خودی و بیگانه ایرانی و انیرانی و عرب و عجم هرچه میخواهند با ما کنند.

نوش جانشان! آنها که در پی هدفشان پیروز میشوند بهتر از آنانند که در بی هدفی قنوت میخوانند ! آنان که در راه هدفشان آدم میکشند بسیار شریفتر از آنانند که تعداد کشته شده ها را سمبل حرکاتشان میدانند زیرا آن که کشت هدفی داشت و آن که کشته شد هدفی دیگر اما من و ما که گلوله و کشته ها را شمردیم اگر هم هدفی داشتیم آنچنان بی ارزش دیدیمش که برایش نه کشتیم و نه کشته شدیم.

سکوت کردیم! بگذار برایمان بخواهند، لااقل خواستن را توانسته اند و باور کرده اند که میتوانند افسوس که شعار ما میتوانیم برای ما خنده دار بود و آنان که باورش کردند توانستند!

در سال 91 همه مان را به خواندن برای بیداری و برای اصلاح خویش فرا خواهم خواند که گفته اند:

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر میخیزند...

من اگر خویشتن خویش و رفتار اجتماعی و رفتار های مدنی خویش از جمله آشنایی با قانون و نحوه رفتار و همزیستی با مجریان قانون را بدانم دیگر سربی به سینه ای نخواهد نشست ! من اگر به قوانین بسیار ساده ی رانندگی پایبند باشم دیگر نیازی به تکفیر فلان شرکت برای ساخت فلان خودرو نیست و اگر به درجه ای از شهروندی برسیم که حق زندگی را حق عمومی بدانیم دیگر برایمان نه فلان خودرو را خواهند ساخت و نه فلان گلوله را برای گرفتن جان مجرمین شلیک خواهند کرد!

مدنیت شعاری که سالها لابلای شعارهای باد آورده ی اصلاحات بود را باید به کف میگرفتیم و با هم ساختن و همزیستی را آنچنان بدون مرز پیش میبردیم که امروز دیگر دسته دسته و لایه لایه شدنی در جامعه مان نبود !ما امروز میخواهیم به گلوله ها گل بدهیم اما فراموشمان شده که این گلوله ها از سینه ی پر نفرت آنانی به سینه های دیگران مینشیند که تا دیروز به خاطر همشکل نبودن و هم اندیش نبودن با ما به سویشان سنگ میزدیم! هو میکردیم و ...

چقدر جانباز و شهیدان را مسخره کردند و گفتند که فلان بودند و برای فلان رفتند! کو ؟چه کسی پاهای آن که دیگر پا ندارد را به او خواهد داد و چه چیزی جز لبخند همه ی لایه ها و توده های جامعه آن جانباز ویلچر نشین را آرام میکند ؟او از ما لبخند خواست و ما به او تف کردیم !باید اصلاح شویم یک اصلاح همگانی ! ما نیاز به برخواستن از خاکستر خویش داریم...

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد؟

(حمید مصدق)

آرزو مندم در روز نو و سال نو کنار همه ی حرفهایی که زدم گل اشک در چشمی نروید! و آرزومندم روزهایی که میایند روز سرفرازی عمومی باشد.

پیروز و نیکبخت باشید

1/1/91

رضا واحدی

====

در همین رابطه :

بابا علی بدرود - نوروز 88

باز زمان میچرخد - نوروز89

نوروز 90- نوروز 90

به شادکامی ...

 

 

نوباوه ی عاشق

میلاد تو موسیقی یک مثنوی

میلاد تو یک غزل همیشگیست

شیدا شدن یک واژه نیست

آغاز یک دلدادگیست

نوباوه ی عاشق من

در جستجوی عاشقیست

***

ثانیه هایی که برفت

اشکهایی که بریخت

لبخند در چشمان تو

گویا حدیث زندگیست

***

با "یک" دوان دوان شدی

جهان تو یک قدمیست

"دوم"زبان گشودی و

"بابا" کلام اولیست

"سوم"نگاه ناز تو

که در مرام واژه نیست

"چهار و پنج و شش" تو

دلخوشی و بازیگریست

"هفت"به سختی بنویس

"بابا" تا بدانی که کیست

"هشت" الفبای تمام

رسیدن به نمره ی بیست

"نه"سر آغاز کتاب

پایان هر چه کودکیست

"ده" خستگی از مدرسه ها

مدرسه کو؟ معلم چیست ؟

"یازده" تا "شانزده" تو

تکرار در دیگریست!

***

"هفدهمین" میلاد تو

برای ما روز خوشیست

نوباوه ی عاشق من

اکنون زمان زندگیست

هفده بهار دلنشین

برتو گذشت بر من گریست!

***

"هجدهمین" نوباوه گی

روح و جانمان یکیست

زمان گمشده تویی

بی تو زمان دمی نزیست

هدیه من، همای من

عمر با تو سعادتیست

آغاز تو بهار من

هوای دل ، بی تو ابریست

شور زمانه ام تویی

عشق تو جاودانگیست

***

نوباوه گی کن عشق من

که این جهان تنها دمیست

کودک عشق از آن تو

وظیفه ی تو مادریست !!

بزرگ کن عشق مرا

"هجده" زمان اندکیست

"شیدا" بمان، شور بریز

"نازت" دلیل شاعریست

نوباوه ی عاشق تویی

چشمت دلیل عاشقیست

...

30 دی 1390

====

یادداشت: اگر او نبود از بهمن هم متنفر میشدم.ایدون باد.

یاد ایامی جوانی جگرم خون میکرد ...

گرمی یک فاحـــشه

 

هنوز دستانم سرد است

هنوز آتشی از جنس سخاوت

                    _ نیافته آم _ 

 

هنوز قلبم

        به یاد زمان هایی که از دست داده ام

میتپید و گه گاه

               تمنای استراحت دارد از من !

 

هنوز فکرم ، این پوچ تو خالی

                    کار میکند

                           شغل اصلی اش

یاد آوری آنهاست که در خوابم

                                    میبنمشان !

                    و این آه سرد ،

                           این سرمای سخت ،

                                              این درد گران ،

مغز پوچم را سرد تر و خالی تر میکند

                        تا گذر گاه آنان که در خاندان خاطراتم

و از خانه مغزم عبور میکنند را ،

                        به جهنمی سرد تبدیل سازد

یخ کردم و هنوز

آتشی از جنس سخاوت نیافته ام !

 

                     و نا گاه سخنی گرمم میکند

          به یاد آن دوستی میافتم ،

                      که میگفت :

" تو هنوز به گرمی یک فاحشه ای "

 

مهرگان 86

====

یادداشت : پیشتر ها این شعر را تقدیم کردم به انگیما و دوباره دو دستی تقدیمش میکنم به انگیمایی که دیگر از او بی خبرم ...

 

هیچ کس

 

هیچ کس با تردید این دل سر نکرد

یا که بیتی شعر من را بر نکرد

 

هیچ کس حتی برای لحظه ای

با شعر من خود را ، پرپر نکرد

 

هیچ کس شاعرانه های عاشق را

با اشک چشمان خود تر نکرد

 

هیچ کس شعر شکفتن را نخواند

هیچ کس شعر مرا عاشقانه تر نکرد

***

می رسد روزی که من باور کنم

ابر هم با یاد من خود را سبکتر نکرد

 

می رسد روزی که از یادم رود

یاد او که شعرم چشمش را تر نکرد

 

می رسد روزی که پیدایم کند

او که پیدا کرد اما ، پیداتر نکرد

 

می رسد روزی که زجرم سر رسد

روزی که چشمم بغض را پرپر نکرد

 

رضا واحدی

26آبان 86

=====

یادداشت : صادق هدایت در کتاب توپ مرواری میگوید ، حماقت های تاریخ همیشه تکرار میشوند ! و در زندگی من باید اعتراف کنم که غصه های زندگی ام همیشه تکرار میشود ! هر پرتابی سقوطی و سکوتی در پی دارد ، همیشه چند روزی با یافتن یک احمق دیگر خود را ساکت میکنی و چند روز بعد تر ...

این منم ، دوستانی بودند و هستند که از سالهای 84 به اینور دوستی شان باعث سرفرازی من شد و آنها بهتر میدانند که غروری که دیروز من را به بار می آورد امروزم را چگونه بر باد میدهد !!!

آری ، اینبار هم منم که تنها شده ام ، کسی را از دست نداده ام ، کسی را به دست نیاورده ام که از دست دهم اما تنهایی دردی که مثل خوره روح آدم را در انزوا میخورد و می تراشد .

بازهم ساکت می مانم .

تکه شعری از باربد که میگفت :

 

کاندومی که صرف خود ارضایی شود

راهی به سوی سلامتی نیست

بلکه اعتراضی است

تلخ و سطحی

به تنهایی!

 

و میگویم :

کاش بهانه ای برای خود ارضایی مانده بود !

 

به خاطر تلخ بودن و بی نزاکتی در متن ، متن را ببخشید ...

نوشتم به روزگار خطی به دلتنگی ...

هیچ کس

 

هیچ کس با تردید این دل سر نکرد

یا که بیتی از شعر من را بر نکرد

 

هیچ کس حتی برای لحظه ای

لابلای شعر من خود را ، پرپر نکرد

 

هیچ کس شاعرانه های عاشق را

با اشک چشمان خود تر نکرد

 

هیچ کس شعر شکفتن را نخواند

هیچ کس شعر مرا عاشقانه تر نکرد

 

می رسد روزی که من باور کنم

ابر هم با یاد من خود را سبکتر نکرد

 

می رسد روزی که از یادم رود

یاد او که شعرم چشمش را تر نکرد

 

می رسد روزی که پیدایم کند

او که پیدا کرد اما ، پیداتر نکرد

 

می رسد روزی که زجرم سر رسد

روزی که چشمم بغض را پرپر نکرد

 

26آبان 86

=====

به راستی هیچ کس ...

از بهبد عزیز به خاطر مهربانی هایش بیشتر از همیشه ممنونم !

دلتنگی ...

آغوش

 

دلم برای آغوشی تنگ است

             که گرمای وجودش و

                        سخاوت لبانش

التیام بخشند

              این درد کهنه ام را .

 

برای آغوشی در انتظارم 

               که هم بستر دقایقم گشته

و ثانیه هایی که در انتظار

               نوشداروی لبانش میگذرند

و آوای پیشینم که در همه جا

                           طنین انداز شده :

            من واسه تو مینویسم

            ای طلوع نیمه نزدیک

 

17 شهریور 86

====

یادداشت : هم چنان این انتظار که شاید او یا او یا او التیام بخشند این درد کهنه ام را  ...

 

...

عبور کن

 

عبور کن ... آری عبور !!!!
                از من بیگانه ، از خود بیگانه ات بگذر
ساحل فرای امنی است
برای حریر تن ات
باور نداری
               عبور کن ... آری عبور !!!!

                              وجودت برای این سریر نیست

بکن جامه حریر از تن ات

عریان باش

و با لبانت ، لب ساحل وفاداری را ببوس و

               عبور کن ... آری عبور !!!!

تن ات باور نمیکند

بی کسی و پتیاره گی این مردمان را

بکن از این بی کسان

از همه ، از من ، از خود

               عبور کن ... آری عبور !!!!

 

تیر 85

====

گاهی باید گذشت ، از همه چیز حتی از وجود ، شاید با رفتن من ...