شعر میشود تنم...
آن گاه که میسوزد
بند بند بدن
در آتش عشق
شعر من
چون سمندر افسانه ها
از خاکستر وجودم
رخ عیان نمود
تا آتش فتنه ای باشد
میان برادری خداوند
و برادرش
-ابلیس-
آری
گاهی شعر
با خداوندگار سر دوستی ندارد
و همان شعر
رفیق چند هزار ساله ی ابلیس است
و شاعر کافری است
باده به دست.
گاهی شعر دیگری
میگویم
خط به خط
دستور های خداوند
را به تو گوشزد میکنم
چه احمقانه است
بلند گوی کسی شوی
که اسرافیلی
در گوشه ی انبار دارد!
اسرافیل را
خرج یک بازی استقلال
پرسپولیل کند
بهتر است!
بیچاره دق کرد
از دست این پیر لجوج
که هنوز باورش میشود
با یک بوق
میتوان مردگان چند هزار
یا چند میلیون ساله ی
زمین را زنده کرد!!!!
احمقانه است!
اینها برای خودش
احمق تر از همه آن
جبرییل که با خرش
در آسمان ها
جفتک میپراند
و پیام میدهد که
خدا الرحم الراحمین است !!!!!
آخر چگونه باور
باید کرد
کسی که برادرش را
آواره ی بستر های شبانه ی مردم کرده
به من خاک نشین رحم کند؟
و شعر در تنم میسوزد
آنگاه که آرامم کرد
آرام میگیرد
آرام
آرام
...
23 آذر 1389