تمرین میکنم از تو سرودن را...
درست است كه ما عاشق زندگي هستيم ؛ اما نه از آن رو كه بدان خو كرده ايم ؛ بل از آن رو كه خو كردهء عشق ايم. عشق هيچگاه بي بهره از جنون نيست. اما جنون نيز هيچگاه بي بهره از خرد نيست. فريدريش ويلهلم نيچه
چه می شود
بی تو چه میشود به من
ویران تر از همیشه
چه میتوان سرودن
چه میتوان نوشتن
وقتی تو را ندارم ؟
چه می شود نباشی ؟
مسیر رفتن را ببین
سایه به سایه اش
جنون
تنها منم کنار تو
حتی به راه رفتنت!
چه می شود بمانی ؟
برای با تو بودن
یک آلاچیق کوچک
در صبحگاه با تو
و بلندای سایه ات
بر سرم ...
تنها نیاز من است
چه می شود حتی
آغوشت را خواب ببینم ؟
چه می شود
ببینم تو با منی
بی دغدغه ؟
چه می شود یک روز،
یک جا، احساس کنم
عشق از سر خط
وجودمان سرچشمه گرفته
و به خود می بالد
که نامش
نام احساس ماست
چه میشود ؟
...
20 مرداد 89
====
بدون هیچ یادداشتی
+ نوشته شده در شنبه بیست و سوم مرداد ۱۳۸۹ ساعت 1:0 توسط رضا واحدی
|