24

زوزه

 

گاهی شعر

زوزه ی شبانه ی گرگی است

که تنهایی اش در

کرانه ی شبی نمی گنجد...

 

و  گاهی من

شعر هایم زوزه ایست

از سر تنهایی هایی

به وسعت دریاها !

 

و گاهی عشق

فریاد خنیاگری است

که نامی بر گورش کم دارد...

 

۳ تیر ۹۱

====

یادداشت : باز زادروز من ...حرفی ندارم که نگفته مانده باشد...

بریدا

آه بریدا
بریدای من
در ورای کدامین افسوس
آرمیده ای ؟

عشق را مپوی
هیچ در انتظارمان نیست
هیچ به سراغمان نخواهد آمد

هیچ کس اشکی برای من نریخت

یادت هست اینگونه سرودم ؟
آن شعر را در آتش سوختم
و امروز تنم میسوزد!

آه بریدای من
آه بریدا
گمراه نشو
مرا به خاکی نشاندند
که میخواهم
از خاکسترم
سمندر وار برویی!

بریدا
وای بریدای من
وای خواهر شبهایی که از من به یغما رفت
وای همبستر و هم رویای من بریدا
به کدامین سو میدوی ؟
شاملو با تو سخن گفت
بریدایش را در دلش گفت
مبادا دردانه اش را بدزدند
مبادا بی بریدا زنده بماند
بریدا
با تو به سختی و مسلول سخن گفت که :
آن که میگوید
دوستت میدارم
خنیاگر غمگینی است
که صدایش را از دست داده"

و میگویم:
آن که میگوید دوستت میدارم
دیوانه ی تنهایی است
که بریدایی دیگر میجوید."

آه بریدای من ...


بامداد 29 فروردین 91

-----

یادداشت :تقدیم به خواهرم>> بریدا و سرای تنهایی هایش <<که در شبهای تشویش مرا خواند و با دلهره هایم دلشوره و تشویش به خانه اش رفت اما تنهایم نگذاشت...


به شادکامی ...

 

 

نوباوه ی عاشق

میلاد تو موسیقی یک مثنوی

میلاد تو یک غزل همیشگیست

شیدا شدن یک واژه نیست

آغاز یک دلدادگیست

نوباوه ی عاشق من

در جستجوی عاشقیست

***

ثانیه هایی که برفت

اشکهایی که بریخت

لبخند در چشمان تو

گویا حدیث زندگیست

***

با "یک" دوان دوان شدی

جهان تو یک قدمیست

"دوم"زبان گشودی و

"بابا" کلام اولیست

"سوم"نگاه ناز تو

که در مرام واژه نیست

"چهار و پنج و شش" تو

دلخوشی و بازیگریست

"هفت"به سختی بنویس

"بابا" تا بدانی که کیست

"هشت" الفبای تمام

رسیدن به نمره ی بیست

"نه"سر آغاز کتاب

پایان هر چه کودکیست

"ده" خستگی از مدرسه ها

مدرسه کو؟ معلم چیست ؟

"یازده" تا "شانزده" تو

تکرار در دیگریست!

***

"هفدهمین" میلاد تو

برای ما روز خوشیست

نوباوه ی عاشق من

اکنون زمان زندگیست

هفده بهار دلنشین

برتو گذشت بر من گریست!

***

"هجدهمین" نوباوه گی

روح و جانمان یکیست

زمان گمشده تویی

بی تو زمان دمی نزیست

هدیه من، همای من

عمر با تو سعادتیست

آغاز تو بهار من

هوای دل ، بی تو ابریست

شور زمانه ام تویی

عشق تو جاودانگیست

***

نوباوه گی کن عشق من

که این جهان تنها دمیست

کودک عشق از آن تو

وظیفه ی تو مادریست !!

بزرگ کن عشق مرا

"هجده" زمان اندکیست

"شیدا" بمان، شور بریز

"نازت" دلیل شاعریست

نوباوه ی عاشق تویی

چشمت دلیل عاشقیست

...

30 دی 1390

====

یادداشت: اگر او نبود از بهمن هم متنفر میشدم.ایدون باد.

شب

 

هوای سردیست

این شب مرموز مه آلود غمبار

این شب

شب تنهاییست

شبی که شاعر

اشکهایش را بر کاغذ پاره اش

تنها خواهد گذشت

تا جرعه ای تنهایی به کام همه

ریخته باشد.

 

شب تلخیست

شب ویرانی

شب تنهایی

شب هیچ شب پوچ

شبی که دست بر گردن شاعر انداخته

و به خوان افیون میخواندش.

 

هوا آنقدر سرد است

و آنقدر تلخ و ویرانگر

که کارش از سرمای ناجوانمردانه گذشته .

و شاعر هیچش را لابلای پوچ میجوید

 

بسا خسته ام

چون پاروزنی که اقیانوسی را پارو زده .

ویران شده ام

چون شاهنامه ای که در آتش سوخت.

گم و کم شده ام

بسیار اندکم

ولی سوزان

میسوزانم و به آتش میکشم

همچو ته مانده ی یک پیاله ی ناب

یا آخرین کام تلخ و تیز سیگار.

 

هوای پرسه دارم

تنهای تنها

دیگر نه آن شاعر برهنه ام

نه مجنون باده به دست

نه سر درگم رویاهای شوم آن شب های شوم

اینجا حقیقت جاری ست

اینجاست که انسان حیوانی تنهاست...

 

12/10/90

====

یاداشت:بیچاره ما که در این شب ها که واژه ناجوانمردانه بودن گویای رذالتش نیست زنده ایم .

 

برای عشق جاودانه ات

با وفای من

 

شیدای با وفای من

شکوه مکن از روزگار

من اومدم تموم کنم

قصه تلخ انتظار

 

کبوتر شکسته پر

نازگل کل غصه ها

بامن غریبه گی نکن

تیشه نزن به ریشه ها

 

شاهد رویا شده ام

رویای بامن بودنت

در آسمان آخرین

جای خدا نشاندمت

 

لبریز لبخند توام

دیوانه گرد کوچه ها

با تو جهان کوچک شده

اندازه ی آغوش ما

 

صبور لحظه های من

نوباوه ی استوره گی

خدا به تو سجده نمود

اندر مرام عاشقی

 

الایا ایها الساقی

بنازم آن می خونین

که با عشق تو من مستم

فتبارک،احسن الخالقین

 

15 آبان 90

====

یادداشت: گاهی عشقت را هم تکفیر میکنند . ننگی میشوی بی آنکه گناهی کرده باشی.عجیب است دنیا ... عجیب.

دوباره ...

فریاد

 

گرچه سکوت درمان

دردهای نهفته است

گرچه زمان به لب ها

چشم دوخته است

 

گرچه میدانی

که راه ، بیراهه است

زمان نوشتن و

برای تو خواندن

رو به خاتمه است

 

باری

باز باید جنگید

باز باید خندید

باز هم فریاد

بازهم فریاد

 

من و تو

ثانیه های ساعت مرگ ابلیسیم

از جهان

این یک ثانیه را دریغ نکن

باز باهم فریاد

باز باهم فریاد

 

ثانیه شمار دیجیتال

توی قاب

رقیب ساعت شنی

روزهای مشروطه شده

تو ثانیه ای

پدرت عقربه بود

و نیاکانت

دانه شنی در ساعت شنی

دریغ نکردند

دریغ نکن

بازهم فریاد

بازهم فریاد...

10شهریور 90

 ====

یادداشت: بازهم من...

 

سراب سبز

 

وقتی بی تو کوچه نشین

شهر غمم

        زمین و آسمان

بادرخت و باد

با سوسن و سرو

با ابر و ماه

یادم می آورند

            که از تو دورم !

 

تو نیستی

من ، تنها ترینم

تو نیستی و ساعت غمزده ی روی دیوار

            شاد و سرمست

                        به سرم می کوبد

میخ دردناک دوری را !

صدای چکش ثانیه را میشنوی ؟
گوش کن :

            تیک تاک – تیک تاک !

 

وقتی به تو میرسم ،

دیوانه وار

کودکانه

به هر سوی میدوم

انگار سراب سبز نگاهت

چیزی به جانم

سرریز میکند !

اینجاست که باید درنگ کرد،

و ایستاد !

و فریاد زد:

نان خشکی به من بدهید

            اندکی آب !

برای زنده ماندن ،

و خیر شدن به

سر سبزی نگاه او،

همین کافیست !

 

12/12/89

====

یادداشت: دست به قلم بردن ، لابلای این همه مشکل زمینی و آسمانی سخت است ! و این مشکلاتند که کمیت و کیفیت کارها را میسازند !

سر افراز و مانا باشید !

با سپاس

شعر میشود تنم...

شعر من

 

آن گاه که میسوزد

بند بند بدن

در آتش عشق

شعر من

چون سمندر افسانه ها

از خاکستر وجودم

رخ عیان نمود

تا آتش فتنه ای باشد

میان برادری خداوند

و برادرش

-ابلیس-

 

آری

گاهی شعر

با خداوندگار سر دوستی ندارد

و همان شعر

رفیق چند هزار ساله ی ابلیس است

و شاعر کافری است

باده به دست.

 

گاهی شعر دیگری

میگویم

خط به خط

دستور های خداوند

را به تو گوشزد میکنم

چه احمقانه است

بلند گوی کسی شوی

که اسرافیلی

در گوشه ی انبار دارد!

 

اسرافیل را

خرج یک بازی استقلال

پرسپولیل کند

بهتر است!

بیچاره دق کرد

از دست این پیر لجوج

که هنوز باورش میشود

با یک بوق

میتوان مردگان چند هزار

یا چند میلیون ساله ی

زمین را زنده کرد!!!!

احمقانه است!

 

اینها برای خودش

احمق تر از همه آن

جبرییل که با خرش

در آسمان ها

جفتک میپراند

و پیام میدهد که

خدا الرحم الراحمین است !!!!!

 

آخر چگونه باور

باید کرد

کسی که برادرش را

آواره ی بستر های شبانه ی مردم کرده

به من خاک نشین رحم کند؟

 

و شعر در تنم میسوزد

آنگاه که آرامم کرد

آرام میگیرد

آرام

آرام

...

23 آذر 1389

سبزترین

سبز

 

سبزی سرخ دلم

و هجوم آرزوها

به سرم می کوبید

که برو اینجا

دیگر جای تو نیست

 

ره توشه ها را بردند

به فکر سفری باش

که شکنجه گاه هستی را

اندازه ای نیست

 

برسد به دست آن قاتل

آن ویرانگر اندیشه

تا بداند

همه معترفیم

به عشق

به جلای وطن !

 

من اعتراف می کنم

که عاشقم

و جز فردای زیبای این خاک

مرا آرزویی نیست

 

من اعتراف می کنم

که برای این دل

که برای این زخم

که برای آن کودک کار

و برای دست های مادری

که در حوض یخ زده آقایان

رخت گوه مالی کودکی

زنا زاده  را می شوید

سبز شدم ...

 

و افسوس

که سبز مرا

سرخ خواندند

بی خبر از آن که

سبز خواهم ماند

 

و نمی دانند

که ما بی شماریم

و ما

اعتراف می کنیم

به فریاد شب هنگام مان

که فریاد زدیم

فلانی

ساکتی چرا ؟

 

تمام وحشتم فرداست

که مبادا فردا

آن زنازاده که پیر می شود

بر سر نو باوه ی

آن مادری بکوبد

که رخت گوه مالی اش را شست ...

 

و افسوس

افسوس

افسوس

....

 

9 مهرگان 88

خدایا کویرم کویر...

کویر

 

اندوه بی تو بودن

در قاموس

هیچ کویر برهنه ای

                     نمی گنجد!

و اشکهای تنهایی من

         هزار کویر برهنه را

                    سیراب میکند.

 

حتی شب

فریاد رس اندوهم نیست

در کویری بی ستاره و برهنه

از کجا سنگی صبور بیابم؟

 

کدام نسیم

فریاد و مویه ی من

از سر تنهایی را

به کوش خدا

خواهد رساند ؟

 

اندوه بی تو بودن

در این بی نهایت را

چگونه بر دوش کشم

وقتی که تا با تو بودن

فرسنگ ها راه مانده ؟

چگونه فریاد زنم

حسرت این دوری را ؟

 

این راه بی پایان

این کویر وحشت زده

ثانیه های بی تو رفته ی

عمرم را

           به رخم میکشند

                   گویی بر دلشان مانده

که بگویند

و زخم زبان بزنند که :

بی تو هیچم !!هیچ...

وجودم بس که نمک

بر سر زخمم پاشیده اند

چون شوره زاریست !!!

 

آری ! بی تو هیچم

مثال کویر

که با تمام وسعتش

در حسرت تک درختی

که کوچک سایه ای

بر اندام

بی نهایتش بیافکند

سراپا آتش است!

 

 

24 شهریور 89

 ====

یادداشت : در مسیر بازگشت از مشهد

همه دل ها رو میخوام ...

خمار لبخند تو ام

 

 

واژه به واژه ات منم

خمار یک حرف تو ام

بارکش ثانیه ها

برای باتو بودنم

 

بنگر به شور باورم

نگاه کن قلب مرا

ببین که عاشق تو ام

فقط بگو چرا؟چرا؟

 

بارش بی وقفه ی اشک

از چشم و دیده ی ترم

بیانگر یک فاجعه است

دوری ات از جان و تنم

 

ثانیه ها دق میکنند

از ترس دور ماندن ما

شاید به فردا نرساند،

بی تو قلبم، عمر را

 

واژه به واژه از تو بود

این شعر یا هرچه بود

ثانیه سکته می کند

وقتی بی تو باید سرود

 

خمار لبخند تو ام

خمار با من بودنت

چون ابر بر سرم ببار

هدیه ایست عاشق شدنت

 

7 شهریور 89

====

یادداشت: دیوانه است هرکه نامش شاعر است ...

 

تمرین میکنم از تو سرودن را...

درست است كه ما عاشق زندگي هستيم ؛ اما نه از آن رو كه بدان خو كرده ايم ؛ بل از آن رو كه خو كردهء عشق ايم. عشق هيچگاه بي بهره از جنون نيست. اما جنون نيز هيچگاه بي بهره از خرد نيست. فريدريش ويلهلم نيچه

 

 

چه می شود

 

بی تو چه میشود به من

ویران تر از همیشه

چه میتوان سرودن

چه میتوان نوشتن

وقتی تو را ندارم ؟

 

چه می شود نباشی ؟

مسیر رفتن را ببین

سایه به سایه اش

جنون

تنها منم کنار تو

حتی به راه رفتنت!

 

چه می شود بمانی ؟

برای با تو بودن

یک آلاچیق کوچک

در صبحگاه با تو

و بلندای سایه ات

بر سرم ...

تنها نیاز من است

 

چه می شود حتی

 آغوشت را خواب ببینم ؟

چه می شود

ببینم تو با منی

بی دغدغه ؟

 

چه می شود یک روز،

یک جا، احساس کنم

عشق از سر خط

وجودمان سرچشمه گرفته

و به خود می بالد

که نامش

نام احساس ماست

 

چه میشود ؟

...

 

20 مرداد 89

====

بدون هیچ یادداشتی

به شعر من خوش آمدی

 

 

بی نام تو

 

بی نام تو

چیزی کم است از هر شعر عاشقانه

از نجوای هر

سوته دل

در دل تاریکی کوچه ها

 

کدام شاعر است

که بتواند

بی نام تو

خطی عاشقانه بنویسد ؟

کدام شاعر است

که در شعر عاشقانه اش

خبری از هجی نام تو نباشد؟

 

نام تو خبر خوشی است

برای شاعر مست

که مست و شیدا باشد.

بدون نامت ،

چیزی از هر شعر

کم است.

 

رضا واحدی

12 خرداد 89

مست بودم ...

تقدیم بدون هیچ مناسبتی به دوست هر روزم "محمود"

 

دوباره مستم

 

باران می بارد

من دوباره مستم ،

باران می بارد

من همانم ؟

آن غریب سر خوش ؟

آن اسیر سرمست ؟

***

شاعری برهنه ام،

خانه ام ،

میکده ی بودن تو

در دلم یک فریاد ،

یادگار اعصار

***

من دوباره مستم

تک و تنها

عاشق

زیر باران بهار

یک نفس

از جام جانم

باقیست

" آخرین جرعه ی

این جام تهی را

تو بنوش "

 

17/1/8۹

=====

یادداشت : اگر حضور باریکه از نور خورشید عشق در این سال را از آن کم کنم ، همه چیز خبر از سالی منحوس تر از سالهای پیش می دهد.

 

با طلوع عشق من و تو ...

زندگی

 

زندگی دفتری از خاطره هاست

رد پایش در جهان پا برجاست

 

این کتاب کهنه از دور قدیم

چون نگینی در دل دوران ماست

 

این چراغ کهنه گه سو می زند

دود و دردش از سر فریاد هاست

 

میزند آتش به جان و بردل دلدادگان

کینه اش یک دم مرا خندان نخواست

 

گه چو پیلی بر سرم سیلی زند

وین نبرد نابرابر تا همیشه پا به جاست

 

 

رضا واحدی

8/1/89

====

یادداشت : سروده شده در شبی بارانی کنار دریاچه ی گهر .

کشش عجیبی در افکارم به سوی اروتیک ایجاد شده است . چند شعری هم نوشته ام به این سبک ...

سر افراز باشید

باز زمان می چرخد...

نوروز

 

رنگ می بازد

زمان،

مثال مرده ای

که زیر گور

دست و پا میزند

برای زندگی!

آوازهای کهنه اش

و پیران مرده اش

زنده اش می خواهند

 

شعر من یک شور است

نه حماسه

نه شورش

شعر من یک راز است

که به تو می گویم

راز دیروز ما

که سراسر بودیم

عاشقان ایران

 

و دریغا

امروز

جمشیدی دیگر نیست

و نه زرتشت

نه مانی

ونه کوروش

نه شاپور

و نه شهرامی

نه شهزادی

نه ابر مردی

که بانگ بر آرد

ای مردم

فرداست نوروز

فرداست...

 

دزدیده اند

موسم شادی را

بسته اند

راه میخانه را

همه زندانی

همه ویران

همه میهمان!

به خوان

افیون و بنگ!!!

 

باز زمان میکوبد

حلقه ی خانه ی دل:

نه چنان ماند که بود

نه چنین که امروز

نو بهار است ای دوست

قدحت را پر کن

شادی ات افزون باد

زنده باشی هر روز

دشمنت دل خون باد.

باز زمانه زایید

باز بوی عیدی آمد

بوی ماهی قرمز

بوی بابا

بوی مامان

بوی بابابزرگ

که نیست

بوی آجی*

که مرد

بوی فردا آمد

بوی خوب باهار

بوی رویش شقایق

از دل سنگ زمین

باز نوروز آمد

باز نوروز...

 

 

رضا واحدی

29 اسفند88

----

یادداشت:

بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان

مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند

*= مادر بزرگم

 

باز عبور میکنم ...

افکار پوچ !- باشد ، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند – آیا مردمی که شبیه من هستند ، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند ، برای گول زدن من نیستند ؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من به وجود آمده اند ؟ آیا آنچه که حس میکنم ، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد ؟

( بوف کور )

 

سپید – گاهی فراتر

 

1

گاهی سپید می شود

شعر به شعر بودنم

بوی خون می داد

دیروز

شعر سرد مردنم

فراموش کرده بودم

بی وفایی رسمی شده

این روزها

وفادار که باشی

دیوانه ات میخوانند

عجیب است

تنی را برای تن اش

نخواهی

واروونه است دنیا

زمانی شعر با تو بودن را

در چند خط می نویسم

و گاهی شعر حدود تنهاییم

صفحه ها طول میکشد

و چند سالی

مرا به بازی می گیرد

و تنهایی ام را

به رخم می کشد !

آخرش چه ؟

مسخره تر از همیشه!

 

2

زندگی من

جوان مرگ شد

روزی که رفت

گرچه چندی قبل

آن یکی هم رفت

و لبخند زدم

مثال قمار بازی

که دنیایش را باخته

و لبخند میزند.

 

چه مغرورانه

با هر که بودم

فدایش شدم !
جان و تنم

بازیچه قلب مهربانی

شده اند که خود

بازیچه دنیای

بازیگران رنگارنگ

شده!

 

3

مثل افیون می ماند

وقتی میگویی

دوستت دارم

خر می شوم

باور میکنم

دروغی تازه

برای زندگی

یافته ام!

 

تو هم می روی

هر که با من بماند

ابله است!

چه کسی هست

با منی که برای

دوست داشتنی هایم

مرزی ندارم

و تمام دنیا

محل عشق بازی من است

سر کند ؟

 

4

کمپانی الهی

وقت برای ساختن

موجودی چون من

ندارد

همان یکی هم که آفرید

از سر امواتش

زیاد بود.

 

5

ادعای بیجا نکن

حاضری از تمامیت

حریمت

به خاطر من بگذری ؟

 

خنده ام میگیرد

دروغ هایت

بو میدهد

بوی گند کافور!

 

6

در تمام زندگی ام

یک دروغ بزرگ گفتم

هنوز جایش درد میکند!

هنوز دلم دریای آتش است

خوابش را که می بینم

ناله سر می دهم

با ... با ... با....

رفت.

 

و عشق

در سه حرف آغاز شد

و

پایان یافت

و سهمم از

هر سه حرفش

هیچ شد...

 

7

احمقانه بود

به خونم نمیخورد

این احمقانه گی

که از سپیدی عبور کنم

نو شوم

و حتی فراتر

و شعر هایم

بوی گند

لبخندت را بگیرد

 

مسخره ام میکنی ؟

ننگ دوستان شده ام

تو هم بخند

مهم سهم من

از عشق بود

که

هیچ شد

هیچ...

 

 

20 اسفند 88

====

یادداشت : نگاهی به اطرافم میکنم ، همه میگویند با من دوستند . دوستم دارند. دوستشان دارم. و حتی تا سر حد مرگ با یکی شان پیمان دارم ، باری چرا اینقدر حس تنهایی در من رخنه کرده ؟

درشعرم هم دروغ گفتم ! دوستت دارم هایی که از تو میشنوم هم آرامم نمیکند! دنیا بوی تنهایی و کرختی میدهد ، عجیب !

شب خوش

کاش دوباره باشم / شاعر روز تو شوم

تقدیم به دوستم حمید به مناسبت میلادش :

 

میلاد تو...

 

ساخته ام به ساز تو

ساعت نیمه جان منم

تقدیر و فال بودنت

زمزمه ای شبانه شد

 

لحظه به لحظه شور ما

حادثه ساز قصه شد

قلب سراسر آتش ام

خانه ی عاشقانه شد

 

ثانیه ها رو تو ببین

عاشق تر از فردا شدند

شماته ی وجود تو

باعث این ترانه شد

 

میلاد تو ای هم سفر

یک لحظه ی ناب دگر

شعر شده این تن من

تولدت بهانه شد

 

سال به سال زندگی

حدیث انتخاب ماست

غصه و درد و آرزو

کهنه کتاب قصه شد

 

اکسیر زندگی بود

مست بدن شاد شدن خندیدن

غصه دگر در قلب ما

بیچاره و آواره شد

 

رخ به رخم نشسته ای

مرا نگاه میکنی

این قلب افسرده و مست

داعیه دار خنده شد

 

این اولین میلاد توست

که من خراب تو شدم

شاید شراب باورت

مستی جاودانه شد

 

رضا واحدی

7 / 12 /1388

----

یادداشت : فردا تولد دوستی است که هرچند تازه یافته امش ، اما سادگی و همدلی اش در دلم عجیب خانه کرده. کاش تا تولد آینده اش دوستش باشم....

روزگارش خوش

 

گل یکرنک در این باغ نمیگردد سبز / خرمی قسمت گلهای دورنگ است اینجا

خنک آن قمار بازی که بباخت هر چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر ...

 

روز ها میگذرد از آن جدایی تلخ از آن چهارشنبه ی وحشی ، که به سبب آشنایی من با دیگری پدید آمد ، آشنایی که دیری نپایید آرزوهایم را به دست یورش وحشیانه تاریخ سپرد تا باقی عمرم را بدون آرزوهایم زندگی کنم .

 

سخت است ، گاهی سخت میشود نوشتن از کسی که دوستت داشت ، و دوستش داشتی و حماقت کردی ، نفهمیدی ، چشمهایت رابستی و عشق را زیر پا نهادی ، لگدی به بخت بیدارت زدی و او را به خاک خواباندی ، آن که تو را میخواست را به وادی تنهایی سپردی و طشت رسواییت از بام افتاد .

 

خطا کردم ، خطایی سخت ، تمام دنیای کسی بودن را به زندگی ابزاری فروختم . تنهایی را به قمیت تباهی عمر خریدم . و آن چه برایم ماند حسرت روزهایی بود که رفتند و رفتند و رفتند .

 

مگر می توان نوشت مرا از تنهایی باک نیست ؟ مگر می توان گفت از تنهایی همه به جز من ، بلا خیزد ؟ نه دیگر نه دلداری هست و نه امیدی به دلگرمی ...

 

چه غریب ماندی ای دل

نه غمی نه غم گساری

نه به انتظاری یاری

نه ز یار انتظاری

...

 

آن روز که هدیه ی آن چهارشنبه ی وحشی از کنارم رفت ، تازه فهمیدم که "او" چه کشید !

 

باری این لحظه تلخ

با همه اندوهش

با همه ویرانیش

در پس سکسکه ی ثانیه ها

راه خود می جوید

تا مبادا روزی

این دل غمگینم

به امیدی دلخوش

به نوایی سرخوش

به تویی ، شاد شود....

 

تقدیم به او ، او که با من بود . او که از من بود و از آن من ! او که با من ماند ، با من خواند و رفت آنگونه که هیچ کس مثل او نماند و نرفت !

کجای شب پنهان شده ؟ آیا به سوی سراب می رود ؟ هرگز ! محال است او اشتباه کند. اگر اشتباه کردن را بلد بود ، با من می ماند . اعتراف کردن همواره سخت ترین لحظه های زندگی را رقم میزند ، هم باید بگویی اشتباه کردی ، هم باید تقصیر ها را به جان بخری ، و هم باید در پیش گاه عدل که همان وجدان آدمی است له و لورده شوی تا که شاید کمی گناهت را شسته باشی ! افسوس که درد را جز به درد نتوان شست ، و زمانی که انسان دردی برای کسی بیافریند ، و نمک به زخم رفیقی بریزد ، دنیا برایش حکم میکند ! درد برایت می آفریند ، نمک بر وجودت می پاشد و هر چه تو را شاد میکند را از تو میگرد ، این و آن میروند و تو می مانی که با خودت کلنجار بروی و لعنت کنی خودت را .

چقدر با متانت رفت ، کاش من هم تکه متانتی از او را به ارث میبردم ، سهمم از او همین هم میشد ، کافی بود .

یادم میرود اگر نگویم از چشم هایش ، همان چشم هایی که نور در مقابل شان رنگ میباخت ، همان هایی که برایشان داستان " به طرح نور " را نوشتم ، چشمان مهربانش ...

 رفیق من ، یادت در زمان همراه من جاری است ، تو گر میروی ، برو و شاد باش که من اینجا هستم ، من محکوم به سر دادن سرود عشق در اوج تنهاییم !

برو ...

 ===

خون شقایق میشوم

 

وسوسه میشوم که من

عابر راه رفته ام

عابد معبد جنون

شاعر دل شکسته ام

 

پنجه میان پنجه ی

ثانیه ی های ساعتم

شیطانم و وسوسه گر

دلکده ای از عادتم

 

باز دلم پر میزند

در کوچه های عاشقی

ویران شده صبر دلم

در ته بی حوصلگی

 

باز هوای تو شده

سایه به سایه در سرم

هر نفسی عاشق ترم

ناز تو به جان میخرم

 

باز مرا نگاه کن

افسرده و غمگین و مست

افتاده از پایی صبور

میخواره ی جام الست

 

مسیح جان من بشو

روح به جسم من بریز

راضی به مرگ من مشو

ای تا همیشه ام عزیز

 

من آن صبور صادقم

که با تو عاشق میشوم

گر تو مرا رها کنی

خون شقایق میشوم

 

دی ماه 88

===

تقدیم به ...

 

خسته شدم از این روزای بی کسی - ای هم صدا پس کی به دادم میرسی ؟

در میان خاکها – در میان بادها

 

روز بعد از رفتن تو

             شاعرت مرد

                        شعر خشکید

آسمان غمگین شد

                 ماه به تنهایی من میخندید !!!

تک درخت سر کوچه

                برگهایش را ریخت !

آسمان می بارید

                از سحر تا فردا

سوته دل دق کرد

-          مرد-

              شاعرش را میخواست!

و تو میرفتی و من

                در میان خاک ها

                                در میان باد ها

 

و تو انگار که من

           از ازل هیچ نبودم

بی خیال بودی تو

                  ته دل میگفتی :

-          پسر دیوانه واسه مردن خوب بود!!!

من تو را می دیدم

        و دلم شعر میخواست

                      تا بگوید در خاک

فاصله بسیار است

               گرچه چشمت خیس است

باری در اعماقت خانه ی ابلیس است !

 

وه چه سختم شده من

         چشم هایم خیس است

در دلم طوفانی است

          لحظه ی ویرانی است

واژه کم دارم من

بس که شور است این بخت

                  تا بگویم باتو

-          درد تنهایی را –

در میان خاک ها

               در میان باد ها ...

 

 

30 آذر 1388

 =====

آری واقعا خسته ام !!!!!!!!!

مرثیه

 

بعد تو، شعر می میرد

بعد تو من ، می پاشم

بعد تو عشق می سوزد

بعد تو ، ترانه ها را، چه کنم ؟

 

هجمه ی بی امان شعر

در دل داغ چشیده ام

بغض نشسته بر گلو

اشک میان دیده ام

 

بی تو با دل چه کنم ؟

حسرت عشقت به سرم

اندوه تو به دوش خود

باز، کشان کشان برم

 

کرم نما و باز بیا،

این دل من خانه ی توست

هنوز هم بر سر من

گرمی آن شانه ی توست

 

راه نشان من بده،

تا که فدای تو شوم

داغم بکن به بوسه ای

تا که گدای تو شوم

 

چو بینمت در شب مرگ

شاعر نو جوان شوم

در این شب دربدری

راهی آن جهان شوم

 

نیاز من به بودنت

نیاز یک دقیقه نیست

همچو نیاز گل به آب

نیاز من، به زندگیست

 

شعر مرا ناجی تو باش

شعر مرا وسوسه کن

شور به قلب من بپاش

مرثیه را ترانه کن ...

 

 

17 مهرگان88

 ====

یادداشت : کسی اینجا هست ؟

حال من هم خوش نیست

به مهدی دوست داشتنی ام

حال دنیا

 

حال دنیا بس خراب است،

حال دنیا خوش نیست،

من چرا خوش باشم ؟

 

ای رفیق صادق،

ای تو ،

هم بغض دقایق ،

کودکی را دیدم

پی لقمه نانی

از برای پدرش

پی تکه گوشتی

برای مادر

من چرا خوش باشم ؟

 

فصل اندوه جهان،

امروز است!

برگهای می ریزند،

نسل های می میرند،

من که باور کردم

گلِ بودن ها را

ابلهان می چینند !



 

تو میاندیش به فردا

به سقوط دون ها

تو مپندار که هرجا

ظالمی ها مرده اند

این جهان سر مست است!


سرنوشت این ابر

سرنوشت آن ماه

سرنوشت این من

هر کجا هم باشم

باز ، همین رنگ است !!

 

حال من هم،

بس خراب است

تن فروشی دیدم

که غم فرزندش

همه دنیایش بود؟

کو؟ کجاست ، زیبایی ؟

 

تو مپندار که گر میخندم

دل من شاد شده است !

من همیشه دارم ،

حسرت تنهایی !

 

آرزوی فردا

بر سرم می کوبد

حسرت دیروزم

در دلم می شوید

آرزوی عشق و

مستی و شیدایی !

 

چشم من کاش نمی دید

مادری کارگر را !

کاش مستی می شست

 دیده  و بینایی !

 

کودکی محزون ، دیدی؟

پدری خورد شده ، اندیشه ؟

مادری پر غصه ؟

خواهرش هم بی تاب !؟

و غروری که له شد

پیش اشک کودک ،

آرزوی پدرش ،

که ای کاش

داشتم ، دارایی !

 

حال دنیا خوش نیست

این جهان مجنون است

این جهان محزون است

این جهان بیمار است

وادی تنهاییست ،

فصل اندوه جهان نه که فردا،

همین امروز است !

...

 

11 مهرگان 88

====

یادداشت : تقدیم با تمام وجود ، به دوست عزیزم " مهدی " عزیز و خانقاهش که همیشه دنیایی از مهمان نوازی است ...

 

من و این قلب صبورم ...

دلتنگم می شوی

 

آتش افروز تابستان

در این میانه ی گرما

یاد آور سوز داغ تن توست

در آن روزهای سرما

 

فسوسا که گذشت

و داغ تو را نداشتن

بر اندوه تنهایی

افزون گشت

 

بی تو، کم کم ،

می شکنم !!!

طوری که هیچ کس ،

نفهمد...

 

دروغ میگویم

که کسی را میخواهم ،

من ، یک ، تو می خواهم

که نیست ...

 

تو آیا یک ، من ، می خواهی ؟

 

تنهایی من در قاموس

هیچ شب بی ستاره ای نمی گنجد ،

و هیچ کس مرا به اندازه ای که ،

می خواهی تنها نخواهد کرد !

 

به چشمان بی خوابم سوگند

که بی من بر تو سخت تر می گذرد

و این منم که ساکت و صبور

در خود می شکنم !

 

فردا دلتنگم میشوی ،

از آخرین نگاه مضطرب ات خوانده ام !

دلتنگ نشو ،

همان آخرین عکسم را بردار،  

مچاله اش کن ،

آن عکس ، تصویر آن روز من است !

 

هنوز ماوایی برای دلتنگی داری ؟

هنوز کسی هست، که به جای تو اشک بریزد ؟

بر تو سخت تر میگذرد

دوست دوران کودکی !!!

 

23 امرداد 88

---

یادداشت : گاهی تمام نفرت وجودت را بر سر عشق بکوبی ، بازهم عاشقانه می نویسی ، گذشته ات را که نمیتوانی انکار کنی ! میتوانی ؟ راهی به من نشان بده ...

 

نسل ها می سوزند / نسل ها می میرند ...

قطار یک نسل

 

 

...گویا جا مانده ام

            از این نسل و نسل ها

                                    که جا مانده اند

از قطاری که

            سوت انفجار

                        بمب آن روز

مسیرش را پایان داد

            و گروه گروه

            سیاهی سوار

بر گرده قاطران هوایی

                        به جشن ظلمت آمدند

                                    و کرور کرور مردمی

که ظلمت را

            جشن گرفتند !!!

 

و من جاماندم

            از نسلی که جا ماند ...

***

همواره اشک سردی

            از برای نور

                        بر گونه دارم

که چرا رهبر روشنایی

                        روشنی بخش

                                    جشن ظلمت هاست ؟

***

و افسوس که آن قطار ،

            آن قطار بخت برگشته

حتی در خود

            چراغی نداشت

                        برای یافتن یک صندلی خالی

-          حتی –

من و قطار هر دو جا ماندیم

                        و مدیون نسل ها ...

***

در میانه انجماد دو کوه

                        از مردم و از مردم

یخ بستیم

            و دریغا

                        که صدای سوت انفجار

هرگز تمامی نداشت ...

و مسافرین بغض آلود

                        هر گز نگریستند ...

***

آه ای ملت من

            قصد فریاد ندارید ؟!

لااقل گریه کنید

            که قطارتان جا ماند!

آه پندار شکستن چه

            - سخت است –

و آن کودک کنار پل

            چه آسوده

                        و بی رحم

به شیشه قطار مان

            سنگ می کوبد

تو گویی انجماد

            گاهی بر انسان

                        اثر نمیکند

کودک بیچاره به خانه ات بر گرد ...

***

آه ای ملت من

             دیگر مجالی برای دفاع دارید ؟
از چه دفاع میکنید ؟
            از قطاری که از فردا

                                    وا ماند ؟

یا از کودکی که به

            شیشه اش

                        سنگ میکوبد ؟

***

آه ای ملت من

            دستهاتان یخ کرده

                        صداتان را چه شد ؟

***

و صدای مهماندار

            که " به آسمان میهن خوش آمدید "

***

جوانی در قطار

            - دیوانه وار –

                        فریاد میزند :

صدای سوت این بمب

            دیوانه ام کرد !!!!!!!!!

 

گریسته شد به تاریخ :

24 بهمن 87

سرنوشت

سرنوشت

 

من و تنهایی و این عمر تباه

                   تو و دل سنگی و آن چشم سیاه

من و چشمی پر زخون خیره به راه

                  تو و عاشقی کشی زان روی چو ماه

ساغری به دوش من پرش زه آه

                  آجری به سقف تو پرش ز کاه

این همه وسوسه و خواهش ما

                   کو کسی که بنگرد به زیر پا

عاقبت این مفلسی گناه ماست

                  دم به دم مستی به جای جاه ماست

***

یک نفس آن دو چشمت را ببند

                  دیدی این تن آن چنان افتد به بند

آن دمی که عاشق زار تو شد

                 با همان عهدش گرفتار تو شد

بگشود آغوش و نازت را خرید

                نا امیدی دید آغوشی ندید

***

یک شبی بی یاد تو خوابم نبرد

               یک دقیقه مستی از یادم نبرد

یاد آن چشمان بی پروای تو

              بوسه ها و عشق بی همتای تو

چشم من حتی به لحظه ای ندید

              بی تو دنیایم ، چه زجری می کشید

***

این چنین تنهایی در باورم بود؟نه

              یا چنان رسوایی در خاطرم بود؟نه

عاقبت را این چنین پنداشتم ؟ نه

              جز محبت آرزویی داشتم ؟ نه

***

بعد تو هم ساغر مستان شدم

              آن چه بافتی ، عاقبت من آن شدم

کوه به کوه دریا به دریا من روان

              می خریدم بار غم ها را به جان

کو طبیبی که کند درمان دل

              بِکَند بیرون بریزد جان دل

کو رفیقی که با او راز گویم

              کو مریدی که درمانم بجویم

آن همه احساس من امروز کو ؟

              جام عشقت با که گشته رو برو ؟

کو ؟کدامین بوسه ام بیهوده بود ؟

             ساغر عشق چون شکست ، غم را چه سود ؟

***

امشب از آغوش که گرمی عزیز ؟

            جامی از غم در ساغر این دل بریز

بی غمی من را کم از مرگ نیست

             سوته دل را شب نشینی ننگ نیست !

***

این چنین است رسم این دنیای دون

           شوید آخر نام تو دست جنون

شوید از خاطر تو عشق مرا

           ریزد از درد جدایی ، خون ما

بگذرد این روزگار پست مست

           می نشینم تا ابد باده به دست.

***

این چنین رسوایی برایم که نوشت ؟

            شرمم آمد بنویسم سرنوشت

رای و تدبیر دلم این گونه بود

           عمر بر پای تو بستن بیهوده بود.

***

من و ته مانده ی این جام شراب

          تو و خون من و یک مستی ناب

من و دلتنگی ایام شباب

           تو و سردی با من مرده به خواب

 

30/1/88-28/11/86

====

سر افراز باشید .

آخرین وسوسه

و آنکس که از نوع من است ، با تجربه های نوع من رو در رو میشود به طوری که نخستین همراهانش می بایست نعش ها و دلقک ها باشند .

فردریش نیچه – چنین گفت زرتشت

آخرین وسوسه

 

طرح سراب می کشم

نقش بر آب می کشم

در پس این شب گریه ها

حسرت خواب می کشم

***

خیال پوچ بودنت

وسوسه ی آمدنت

شده امید هر شبم

کاش دوباره بینمت

***

محو تماشای که ای ؟

باده به جام دشمنی ؟

من و بغض شکسته ام

دستت به دست دیگری

***

چشم به روی هم گذار

پا به روی قلب زار

هیچ مپندار هنوز

هست غریبی بی قرار

***

خطر به اندیشه مکن

بگذر از این دریای خون

بنگر به اندازه ی آه

سیل غم و شور جنون

***

وسوسه ی ترانه بود

خطی اگر قلبم سرود

این آخرین وسوسه ام

شوریده ای شبانه شد

...

15/1/88

===

سرانجام آخرین وسوسه هم گریسته شد و عنوان جدید وبلاگم و نیز نخستین شعر سال 88 نام گرفت .

مادرم و مهربانی هایش را >>>اینجا<<< بخوانید.

پیروز باشید ...

 

باباعلی ، بدرود ...

بابا علی

 

1

می شنوی ؟

هان ؟

باز هم ، همان صدا،

همان شوم

پلشت بود .

 

صدایش را شنیدی ؟

ابلیس مرگ بود

که باز بر بام ما ،

آواز خواند !

 

نمی شنوی ؟
بی گمان ،

او شنید و رفت !

حتی ذره ای

از صدای منحوس

و بد آهنگ مرگ

گله نداشت ،

گویی خوب ترش بود

مردن !

 

2

گر موسیقی دانستمی

بر بالین ات

دف میزدم ،

تا باور کنی

که هیچ کس ،

هیچ کس،

به اندازه تو شاد نبود ،

از شادی مردم !

و در اوج شادی

می گریستم

تا بدانی

هیچ کس

به اندازه تو

غصه نخورد ،

و به اندازه من

دوستت نداشت !

 

3

به میهمانی میروی ؟

به میهمانی خاک ؟

شک نکن

آنجا

ستایش میشوی ،

که چقدر

مرد بودی !!!

 

و خواهی فهمید

که زمین

برای تو

و نازنین همسرت،

ماوای امنی ، نبود

و این روزگار بود ،

که از افلاک

بر خاک کشاندت

و به میهمانی

ابدی برد !

 

4

وه چه سخت است

دیگر تو را نبینم

تا با آن صدای

پیرت ، بگویی :

"خدا را شکر "

"مرحمت زیاد "

 

و دم نزنی

که آی مردم

استخوانم شکست ،

و مرا شکاندند

 

افسوس

افسوس

که شیشه ،

نزدیکتر از سنگ

ندارد خویشی !

 

5

باز دیر شد،

برای اندکی داشتنت !
ای کاش درنگی بود،

که بر دستانت ، بوسه زنم.

 

6

و افسوس

که برای داشتن تو،

بسی زود

دیر شد...

 

بابا علی

تمام شدی

تمام

.

 

28 اسفند 87

====

یادداشت :

چون ابر به نوروز رخ لاله بشست

برخیز و به جام باده کن عزم درست .

کاین سبزه که امروز تماشاگه توست

فردا همه از خاک تو بر خواهد رست .

(خیام)

 

1-   فردا می بایست سال مرگ نازنین مادر بزرگم باشد ، که همسر بزرگوارش یک روز مانده به اتمام آن سال ، دنیا را به ساکنانش ارزانی داشت و رفت ...

2-      پیشاپیش نوروز جمشیدی را به شما نازنین دوستانم شادباش میگویم و امید که سال 88 سالی آسوده باشد ...

سر فراز و مانا باشید

 

هرگز ...

هرگز...

 

آفتاب را ،

به میهمانی تنم بیاور

که این تن

در این من تاریک

گم شده است

 

مجالی بده ،

تا بیاندیشم ،

به آنچه که نیست

و بوده

و خواهد شد .

 

به من می اندیشی ؟!

هرگز

محال است

که عمرت را

اینگونه تباه کنی

 

من اما سراپا ،

اندیشه ی توام

و حسرت ذره ای نور

که گر بود

شاید امروز داشتمت !

 

هیچ فهمیدی

چه آسان شکستم

و ذره ذره ام

به چله نشست ؟

 

هیچ اندیشیدی

که من آینه ام ،

گر از دستت بیافتم

هزار تکه میشوی ؟

نه ، محال است ...

 

و دریغ از فردا

که هیچ گاه طعم

نو شدن ، نداشت

و روزگار قصه تلخ

شکستنی آینه وار

برایم رقم زد .

 

و سکوت ،

رفیق لحظه لحظه ام

باور میکنی ؟

هرگز ...

 

 

28 بهمن

 

برای مادرم

 

1

روح من

در رود زمان جاری خواهد بود ،

مادرم !

از چه مینالی ؟

 

و شب ها

در آغوش تو

قصه ی هفت سنگ صبور

همان که پیشتر مادرت

برای تو میخواند

را گوش میکنم ،

دیگر از چه بی تابی ؟

 

گریه ام را میخواهی؟

بیا ببین!

این اشکهای من است

که بر این کاغذ چکید

و هیچ کس باور نکرد

که اینجا

برای با تو بودن

و تو را داشتن

هوا کم است!

***

2

 

چند سال

چندین سال

تا کی

به انتظار

تعبیر تصویر تو بنشینم ؟

من از تو دلتنگ ترم ...

 

روح من

منتظر تو خواهد نشست

تن خاکی ام را

برای چه میخواهی ؟

***

3

 

دفتر صد برگ جوانی ام

تنها صحبت سوگ بود

و اندیشه ی سکوت

و هیچ کس نفهمید

چرا هیچ گاه دم نزدم!

و هیچ گاه نپرسید کسی

که فلانی

تو عاشق نمیشوی ؟

من از تو بیکس ترم مادر ...

***

4

 

وقتی میروم  

به خوابی ابدی

قول میدهم

به مردانگی ات سوگند

که هر شب

وحتی لابلای چرت بعد از ظهر

خواب تو را ببینم

مادرم

برای من مکن زاری...

 

روح من

آنجا

در مرداب زمان

کوچه به کوچه

شهر به شهر

به دنبال آغوشی میگردد

که زمانی بی هیچ

نیازی

بی هیچ

منتی

آرامگاهش بود

و آغوش تو را لابلای

آغوش هزاران مادر

داغ دیده می جوید،

من بی تو نخواهم ماند...

***

5

 

من بی تو نخواهم خواند

می نشینم تا بیایی

با هم

با صدایی بلند

سرود عشق را بخوانیم ....

 

راستی شبی که به دیدارم میایی

بابا را هم بیاور

که اینجا،

دلم برایش تنگ است

8/8/87

====

یادداشت : تقدیم به مادرم و دوست خوبم مهدی،که هر دو از دوست داشتنی ها و عزیزان زندگی من هستند !

گاهی داشتن دوستهایی چنین انسان را به زندگی و تداوم این روزگار امیدوار میکند !

تمام شد تمام من ...

تو دیگر نیستی

 

تو دیگر نیستی

            نیستی و عروسک روزهای دلدادگی

                                    سخت بهانه ات را می گیرد

 

دیگر نیستی

            تا ببینی

                   تمام وسعتی را که

-          آن روز –

وجودت پر میکرد

            امروز خالی مانده !

 

***

 

بعد از تو

     زندگی چقدر سخت است  !

                        حتی دیوار اتاق هم

                                    - بی تو -

                                          چیزی کم دارد !!

 

حتی باور دیگر نبودن ات

                        هم سخت است

چرا باور نمی کنی ؟

اینجا بغض

            - خروار خروار -

            - دقیقه به دقیقه –

                        گلویم را می جود

درست همان جا

            که زمانی تو میبوسیدی !!

 

***

 

باور تو

            خیلی سخت بود

به اندازه

            روزهای جدایی

                        - تلخ -

و به اندازه

            شب های با هم بودن

                        - دردناک -

 

آن روز تو را

            - دلم باور کرد -

و امروز دیگر

            ماوایی نیست

                        که گرما بخش

            وسعت تنهایی من باشد !

 

3 و 4 دی امسال !!!

===

یادداشت :

بعد از او چقدر هوا سرد است ! ولی نه به اندازه روزهای با او !!

و شد آن چه شد ...

تعبیر

 

امروز

تعبیر خواب

آن روز بود

در آغوش تو!

آن روز،

خواب دیدم که تو،

           - نیستی دیگر-

و امروز

          - تو نیستی دیگر ...

 

 

آخرین روزهای شهریور 87

===

یادداشت :

خنجری نامرد در پشتم نشست

از غم نامردمی پشتم شکست

یک ماهی هست که دارم جان میکنم و جان میدهم ، همدم دقایقم تیک تاک ثانیه هایی است که میروند که برنگردند

دلم تنهایی میخواست ، ولی نه اینگونه ! اینجا سنگ قبر آرزوهایم را در جلوی چشمانم میبینم و هیچ کس نیست بفهمد این درد را !  

به هیچ کس نگو که من / بریده ام ز راه عشق

"جوانمردی و پارساییت را تنبیه میکنند و در حقیقت فقط لغزش هایت را قابل عفو میدانند ... . "

"حتی اگر برایشان مروت نمایی ، گمان میکنند که مورد تحقیر قرار گرفته اند ، در عوض نیکو کاریهایت نامردانه ضرر میزنند . بگریز ، ای دوست من به عزلتگاهت بگریز ، به آنجایی که نسیم سخت و خشن میوزد بگریز ، سرنوشت تو این نیست ..." ( چنین گفت زرتشت – فردریش نیچه )

تو

 

توی هر قطره بارون

عکس روی تو رو دیدم

توی رقص آب و شبنم

بی تو من چه ها کشیدم

 

ای عزیز هم قبیله

ای نوازشگر دستام

بودنت برام امیده

ای تو روشنی تو شبهام

 

من به تو محتاج می شم

وقتی دوریتو می بینم

وقتی تو پلک سکوتم

واسه سادگیت می میرم

 

من تو این دوری دلگیر

همش از تو می نویسم

به امید با تو بودن

شعر شبهامو ، می خونم

 

توی هر قطره بارون

اشک چشمامو می دیدم

توی هر دقیقه صد بار

با خیال تو می مردم

 

...

 

13 اردیبهشت و 13 شهریور 87

 

====

یادداشت :

قفل غم بر درب سلولم مزن

من خودم خوش باورم گولم مزن

 

به گمانم باید طرحی نو درانداخت ! دیگر اینسان بودن را تاب و توان نیست !! این ن روزها مدام نگران خود و آینده خویشم ...

چه بر سرم خواهد آمد ؟ و این روزگار با آن چرخی که روزی تقدیر و امروز قانون نام دارد چه گونه کمرم را خواهد شکست ؟

شوریده سرم ...

 

بنگر مرا از چه میسوزم کنون ...

آمدم

 

من که امروز این چنین تنگ آمدم

دیر روزی دست بر سر گریان آمدم

 

آنچنان خار و خفیم در سکوت

کین چنین مرگ را  پرسان آمدم

 

آمدم تا بازجویم اصل خویش

با سرشک اشک در میدان آمدم

 

آرزویم دیروز فردای زیبای تو بود

خود ندانم بهرچه زار و پریشان آمدم

 

گر کسی پرسد دلیل غصه ام

با که گویم عشق را خواهان آمدم

 

با که گویم این چنین ام عشق کرد

باور کیست غصه را گریزان آمدم

 

من به بار غصه ها هرگز نمیخندم کنون

چون که خود از عشق  نالان آمدم

 

راز این غم همه این جمله است

از پی عشق امروز نیز گریان آمدم

 

2 شهریور 87

====

یادداشت : من به این مرداب غصه خود نیامدم "آدم آورد در این دیر خراب آبادم" باری خود در این مرداب دست و پا میزنم ، این من بودم که در مرداب وطن برای رهایی از اسارت تن به تنگنای آن "کاترپیلار" منحوس دچار شدم !!! این من بودم ...

گاهی حس میکنم "بهبد" راست میگوید ، این مرداد نحس از همان روز که نامش را به نحوست آلاییدند حرفی برای من نداشت ، حتی نگذاشت بر بستر عشق بنشینم ، نگذاشت اندکی عاشق بمانم . و این سبک منحوس که این من برای زندگی گزیده ام و با آن زندگی میکنم گاه آنچنان محکم بر زمینم میکوبد که " لاجرم هر که بالاتر نشست / استخوانش سخت تر خواهد شکست" در ذهنم تداعی میشود !!! این من بودم ...

شاید او رفته است ، شاید باز آید ! به هم اندازه ی او من نیز مقصرم !!! تقصیر من دوست داشتن او بود ... نه ! تقصیر دلم بود !!!!! و این بار هم من بودم ...

روی دیوار اتاق مهرداد شعری بود که همواره زمزمه اش میکنم :

                                    " تا به کی از بهاری

                                                            به بهاری دیگر

                                    وز پی عشقی به

                                                عشقی دیگر ... "

؟؟؟

و بازم من ماندم و من و من و من !!! این بار تمام من مقصر بود !

 

ای کاش که مرگ امشب

در برکشد این تن را

محتاج به آغوشم

هرچند که سرد باشد!!

 

واین مرداد است که برای چهارمین بار مرا محکوم به تنهایی میکند ! چهار بار ...

واقعا مرداد یعنی میرایی و نابودی ...

گذشته ای نیز هست و تاریخی که ان را به نقد کشد ...

به دکتر مهرداد افشار

 

افسوس

 

 

... دردا و دریغا

            که چه دیر فهمیدم

                                    -خود-

                                                آن سکوت دل آزار

                                    شعر تو بودم

و افسوس قیصر کوچه شعرم

                        که :

                                    "ناگهان چه زود دیر شد "

و زمزمه سوته دلی

                        - شبزده –

                                    که اینجا

                                    چکامه های پاییزی عشق را

در پس یک نسیم

            از یاد میبرند ...

 

و نجوای دلم

            که

            ای کاش

                        نای سکوتم بود ...

 

12 امرداد 87

====

همواره گذشته ها در حافظه ام هک میشوند و آرزوهای آینده را باد فراموشی از من می رباید

نیست

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود/زنهار از این بیابان وین راه بی نهایت ...

نیست

 

این شهر را ترانه ای نیست

در پس سقوط خورشید

                        در هر غروب ،

                                    دیگر ستاره ای نیست !

                       

                        کو ترنم دقایق؟

                        کو خنیاگری که چنگ بر چنگ نوازد؟

                                                نه بر خون جگر !

 

                                    آواز را دیگر ،

                                                آشیانه ای نیست !

 

من از سقوط یاس

            در بستر خار

                        - حیرانم -

هر چند سوگ یاس را ،

                        دیگر، عاشقانه ای نیست .

 

            با کدامین غزل چکه چکه

                        آب شوم

                                    وقتی که غزل را،

                                                دیگر، بهانه ای نیست ؟؟؟

 

 

تیر و امرداد 87

------

وقتی نیست با کدامین سرود با کدامین ساز بر بستر عشق بنشینم ؟ مویه باید کرد ...