شب
هوای سردیست
این شب مرموز مه آلود غمبار
این شب
شب تنهاییست
شبی که شاعر
اشکهایش را بر کاغذ پاره اش
تنها خواهد گذشت
تا جرعه ای تنهایی به کام همه
ریخته باشد.
شب تلخیست
شب ویرانی
شب تنهایی
شب هیچ شب پوچ
شبی که دست بر گردن شاعر انداخته
و به خوان افیون میخواندش.
هوا آنقدر سرد است
و آنقدر تلخ و ویرانگر
که کارش از سرمای ناجوانمردانه گذشته .
و شاعر هیچش را لابلای پوچ میجوید
بسا خسته ام
چون پاروزنی که اقیانوسی را پارو زده .
ویران شده ام
چون شاهنامه ای که در آتش سوخت.
گم و کم شده ام
بسیار اندکم
ولی سوزان
میسوزانم و به آتش میکشم
همچو ته مانده ی یک پیاله ی ناب
یا آخرین کام تلخ و تیز سیگار.
هوای پرسه دارم
تنهای تنها
دیگر نه آن شاعر برهنه ام
نه مجنون باده به دست
نه سر درگم رویاهای شوم آن شب های شوم
اینجا حقیقت جاری ست
اینجاست که انسان حیوانی تنهاست...
12/10/90
====
یاداشت:بیچاره ما که در این شب ها که واژه ناجوانمردانه بودن گویای رذالتش نیست زنده ایم .