هرگز ...
هرگز...
آفتاب را ،
به میهمانی تنم بیاور
که این تن
در این من تاریک
گم شده است
مجالی بده ،
تا بیاندیشم ،
به آنچه که نیست
و بوده
و خواهد شد .
به من می اندیشی ؟!
هرگز
محال است
که عمرت را
اینگونه تباه کنی
من اما سراپا ،
اندیشه ی توام
و حسرت ذره ای نور
که گر بود
شاید امروز داشتمت !
هیچ فهمیدی
چه آسان شکستم
و ذره ذره ام
به چله نشست ؟
هیچ اندیشیدی
که من آینه ام ،
گر از دستت بیافتم
هزار تکه میشوی ؟
نه ، محال است ...
و دریغ از فردا
که هیچ گاه طعم
نو شدن ، نداشت
و روزگار قصه تلخ
شکستنی آینه وار
برایم رقم زد .
و سکوت ،
رفیق لحظه لحظه ام
باور میکنی ؟
هرگز ...
28 بهمن
+ نوشته شده در جمعه دوم اسفند ۱۳۸۷ ساعت 0:33 توسط رضا واحدی
|