...آن شب آماده برای هرچیز ، طاق باز و در انتظار درد آخر در اولین لحظات نود و یک سالگیم دراز کشیدم . صدای ناقوس های دور دست را می شنیدم، رایحه روح نازک اندام خفته به پهلو را حس می کردم ، صدای ناله یی را در افق شنیدم ، ناله های کسی را که شاید یک قرن قبل در همان اتاق مرده بود. با آخرین رمق چراغ را خاموش کردم انگشت هایم را در انگشت هایش پیچیدم تا او را هم با خود ببرم و دوازده ضربه ناقوس ساعت دوازده شب را با آخرین دوازده قطره اشکم شمردم تا این که خروس ها شروع به خواندن کردند و در همان لحظه ناقوس های سرور و جرقه های آتش بازی ، هنوز زنده بودنم را در پایان نود سالگی جشن گرفتند.

...

به خیابان روشن و مشعشع وارد شدم و برای اولین بار خودم را در افق های دور دست اولین قرنم می شناختم . خانه ام در سکوت و مرتب ، در ساعت شش و ربع از رنگ های یک افق پر طراوت و شاداب آکنده بود. دامیانا با صدای بلند در آشپزخانه می خواند ، گربه دوباره جان گرفته دمش را به مچ پایم پیچید و تا میز تحریر همراهیم کرد. داشتم کاغذ های چروک شده ، دوات و قلمم را روی میز مرتب می کردم که خورشید در میان پارک منفجر شد و کشتی رودخانه ای پست با یک هفته تاخیر به خاطر خشکی با نعره ای وارد کانال بندر شد . بالاخره زندگی واقعی از راه رسید ، با قلبی نجات یافته و محکوم به مردن ، باعشقی سرشار در هیجان شادمانه ی هریک از روزهای بعد از صد سالگی ام ...

(گابریل گارسیا مارکز - خاطرات من و روسپیان سودا زده )

===

باز هم زمان گذر کرد

بی بعد زمان

یک چیزم نیست

مخصوصا اگر

زمان بر

روز تولدم

درنگی کند .

 

 

چند ساعتی است که 22 ساله شدم ! چه زود گذشت و باز روزگار ، منطق بی بازگشتش را به رخم کشید و به یادم آورد که با تمام محکومیتم به مرگ باید زنده بمانم .

در کـارگـه کـوزه گـری رفتم ، دوش

دیـدم   دو هزار کـوزه گـويا و  خـموش

 

هــر يک به زبان حــال مـی گفتندی

کو کوزه گر و کوزه خر و کوزه فروش

 

4 تیرگان هشتاد و هشت

درست 4 ساعت است که 22 ساله ام ...