24

زوزه

 

گاهی شعر

زوزه ی شبانه ی گرگی است

که تنهایی اش در

کرانه ی شبی نمی گنجد...

 

و  گاهی من

شعر هایم زوزه ایست

از سر تنهایی هایی

به وسعت دریاها !

 

و گاهی عشق

فریاد خنیاگری است

که نامی بر گورش کم دارد...

 

۳ تیر ۹۱

====

یادداشت : باز زادروز من ...حرفی ندارم که نگفته مانده باشد...

بریدا

آه بریدا
بریدای من
در ورای کدامین افسوس
آرمیده ای ؟

عشق را مپوی
هیچ در انتظارمان نیست
هیچ به سراغمان نخواهد آمد

هیچ کس اشکی برای من نریخت

یادت هست اینگونه سرودم ؟
آن شعر را در آتش سوختم
و امروز تنم میسوزد!

آه بریدای من
آه بریدا
گمراه نشو
مرا به خاکی نشاندند
که میخواهم
از خاکسترم
سمندر وار برویی!

بریدا
وای بریدای من
وای خواهر شبهایی که از من به یغما رفت
وای همبستر و هم رویای من بریدا
به کدامین سو میدوی ؟
شاملو با تو سخن گفت
بریدایش را در دلش گفت
مبادا دردانه اش را بدزدند
مبادا بی بریدا زنده بماند
بریدا
با تو به سختی و مسلول سخن گفت که :
آن که میگوید
دوستت میدارم
خنیاگر غمگینی است
که صدایش را از دست داده"

و میگویم:
آن که میگوید دوستت میدارم
دیوانه ی تنهایی است
که بریدایی دیگر میجوید."

آه بریدای من ...


بامداد 29 فروردین 91

-----

یادداشت :تقدیم به خواهرم>> بریدا و سرای تنهایی هایش <<که در شبهای تشویش مرا خواند و با دلهره هایم دلشوره و تشویش به خانه اش رفت اما تنهایم نگذاشت...


بازهم نوروز...


بازهم نوروز.

و بازهم سالی دیگر بر ما گذشت.اینکه اینبار این سال چگونه گذشت چگونه شد و سبزینه گی هامان به بار بی حرفی نشست و این که با ما چه شد و چه کردند و چه شد که آن همه بغض و فریادهامان را به اسارت و به هیچ گرفتند و گرفتیم را مجال سخن نیست و باید همچنان صبر کرد و استقامت کرد .

مطالباتی که دیگر نیست و جامعه ای که به هزار لایه و توده تقسیم شده است. ملتی که لایه به لایه اش هدفی لایه به لایه را میجوید و مردمی که نمیدانند چه میخواهند و شاید و شاید و شاید بدانند که چه نمیخواهند.

سال نود سالی بود که سکوت کردیم و افسوس که در سکوت مجال بهترین اندیشه های بی بازگشت را از دست دادیم.سال نود سالی بود که باید میخواندیم که بیدار شویم ولی خواندیم که زودتر بخوابیم تا فردا تاب و توان سگ دو زدن های بی حاصل و پرسه ها بی انجام را داشته باشیم. سال نود سالی بود که انفعال را بر فاعلیت برگزیدیم و گذاشتیم تا از هر طرف خودی و بیگانه ایرانی و انیرانی و عرب و عجم هرچه میخواهند با ما کنند.

نوش جانشان! آنها که در پی هدفشان پیروز میشوند بهتر از آنانند که در بی هدفی قنوت میخوانند ! آنان که در راه هدفشان آدم میکشند بسیار شریفتر از آنانند که تعداد کشته شده ها را سمبل حرکاتشان میدانند زیرا آن که کشت هدفی داشت و آن که کشته شد هدفی دیگر اما من و ما که گلوله و کشته ها را شمردیم اگر هم هدفی داشتیم آنچنان بی ارزش دیدیمش که برایش نه کشتیم و نه کشته شدیم.

سکوت کردیم! بگذار برایمان بخواهند، لااقل خواستن را توانسته اند و باور کرده اند که میتوانند افسوس که شعار ما میتوانیم برای ما خنده دار بود و آنان که باورش کردند توانستند!

در سال 91 همه مان را به خواندن برای بیداری و برای اصلاح خویش فرا خواهم خواند که گفته اند:

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر میخیزند...

من اگر خویشتن خویش و رفتار اجتماعی و رفتار های مدنی خویش از جمله آشنایی با قانون و نحوه رفتار و همزیستی با مجریان قانون را بدانم دیگر سربی به سینه ای نخواهد نشست ! من اگر به قوانین بسیار ساده ی رانندگی پایبند باشم دیگر نیازی به تکفیر فلان شرکت برای ساخت فلان خودرو نیست و اگر به درجه ای از شهروندی برسیم که حق زندگی را حق عمومی بدانیم دیگر برایمان نه فلان خودرو را خواهند ساخت و نه فلان گلوله را برای گرفتن جان مجرمین شلیک خواهند کرد!

مدنیت شعاری که سالها لابلای شعارهای باد آورده ی اصلاحات بود را باید به کف میگرفتیم و با هم ساختن و همزیستی را آنچنان بدون مرز پیش میبردیم که امروز دیگر دسته دسته و لایه لایه شدنی در جامعه مان نبود !ما امروز میخواهیم به گلوله ها گل بدهیم اما فراموشمان شده که این گلوله ها از سینه ی پر نفرت آنانی به سینه های دیگران مینشیند که تا دیروز به خاطر همشکل نبودن و هم اندیش نبودن با ما به سویشان سنگ میزدیم! هو میکردیم و ...

چقدر جانباز و شهیدان را مسخره کردند و گفتند که فلان بودند و برای فلان رفتند! کو ؟چه کسی پاهای آن که دیگر پا ندارد را به او خواهد داد و چه چیزی جز لبخند همه ی لایه ها و توده های جامعه آن جانباز ویلچر نشین را آرام میکند ؟او از ما لبخند خواست و ما به او تف کردیم !باید اصلاح شویم یک اصلاح همگانی ! ما نیاز به برخواستن از خاکستر خویش داریم...

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد؟

(حمید مصدق)

آرزو مندم در روز نو و سال نو کنار همه ی حرفهایی که زدم گل اشک در چشمی نروید! و آرزومندم روزهایی که میایند روز سرفرازی عمومی باشد.

پیروز و نیکبخت باشید

1/1/91

رضا واحدی

====

در همین رابطه :

بابا علی بدرود - نوروز 88

باز زمان میچرخد - نوروز89

نوروز 90- نوروز 90

مرسی جناب فرهادی ...

خوشحالم ... خیلی خوشحال 

این اسکار و سزار و ... و .... در مقابل فروش دکه ای اخراجی ها فقط و فقط نشان از این داشت که گروهی از مردم در ایران با گروهی دیگر از مردم متفاوتند...

به شادکامی ...

 

 

نوباوه ی عاشق

میلاد تو موسیقی یک مثنوی

میلاد تو یک غزل همیشگیست

شیدا شدن یک واژه نیست

آغاز یک دلدادگیست

نوباوه ی عاشق من

در جستجوی عاشقیست

***

ثانیه هایی که برفت

اشکهایی که بریخت

لبخند در چشمان تو

گویا حدیث زندگیست

***

با "یک" دوان دوان شدی

جهان تو یک قدمیست

"دوم"زبان گشودی و

"بابا" کلام اولیست

"سوم"نگاه ناز تو

که در مرام واژه نیست

"چهار و پنج و شش" تو

دلخوشی و بازیگریست

"هفت"به سختی بنویس

"بابا" تا بدانی که کیست

"هشت" الفبای تمام

رسیدن به نمره ی بیست

"نه"سر آغاز کتاب

پایان هر چه کودکیست

"ده" خستگی از مدرسه ها

مدرسه کو؟ معلم چیست ؟

"یازده" تا "شانزده" تو

تکرار در دیگریست!

***

"هفدهمین" میلاد تو

برای ما روز خوشیست

نوباوه ی عاشق من

اکنون زمان زندگیست

هفده بهار دلنشین

برتو گذشت بر من گریست!

***

"هجدهمین" نوباوه گی

روح و جانمان یکیست

زمان گمشده تویی

بی تو زمان دمی نزیست

هدیه من، همای من

عمر با تو سعادتیست

آغاز تو بهار من

هوای دل ، بی تو ابریست

شور زمانه ام تویی

عشق تو جاودانگیست

***

نوباوه گی کن عشق من

که این جهان تنها دمیست

کودک عشق از آن تو

وظیفه ی تو مادریست !!

بزرگ کن عشق مرا

"هجده" زمان اندکیست

"شیدا" بمان، شور بریز

"نازت" دلیل شاعریست

نوباوه ی عاشق تویی

چشمت دلیل عاشقیست

...

30 دی 1390

====

یادداشت: اگر او نبود از بهمن هم متنفر میشدم.ایدون باد.