شب

 

هوای سردیست

این شب مرموز مه آلود غمبار

این شب

شب تنهاییست

شبی که شاعر

اشکهایش را بر کاغذ پاره اش

تنها خواهد گذشت

تا جرعه ای تنهایی به کام همه

ریخته باشد.

 

شب تلخیست

شب ویرانی

شب تنهایی

شب هیچ شب پوچ

شبی که دست بر گردن شاعر انداخته

و به خوان افیون میخواندش.

 

هوا آنقدر سرد است

و آنقدر تلخ و ویرانگر

که کارش از سرمای ناجوانمردانه گذشته .

و شاعر هیچش را لابلای پوچ میجوید

 

بسا خسته ام

چون پاروزنی که اقیانوسی را پارو زده .

ویران شده ام

چون شاهنامه ای که در آتش سوخت.

گم و کم شده ام

بسیار اندکم

ولی سوزان

میسوزانم و به آتش میکشم

همچو ته مانده ی یک پیاله ی ناب

یا آخرین کام تلخ و تیز سیگار.

 

هوای پرسه دارم

تنهای تنها

دیگر نه آن شاعر برهنه ام

نه مجنون باده به دست

نه سر درگم رویاهای شوم آن شب های شوم

اینجا حقیقت جاری ست

اینجاست که انسان حیوانی تنهاست...

 

12/10/90

====

یاداشت:بیچاره ما که در این شب ها که واژه ناجوانمردانه بودن گویای رذالتش نیست زنده ایم .

 

برای عشق جاودانه ات

با وفای من

 

شیدای با وفای من

شکوه مکن از روزگار

من اومدم تموم کنم

قصه تلخ انتظار

 

کبوتر شکسته پر

نازگل کل غصه ها

بامن غریبه گی نکن

تیشه نزن به ریشه ها

 

شاهد رویا شده ام

رویای بامن بودنت

در آسمان آخرین

جای خدا نشاندمت

 

لبریز لبخند توام

دیوانه گرد کوچه ها

با تو جهان کوچک شده

اندازه ی آغوش ما

 

صبور لحظه های من

نوباوه ی استوره گی

خدا به تو سجده نمود

اندر مرام عاشقی

 

الایا ایها الساقی

بنازم آن می خونین

که با عشق تو من مستم

فتبارک،احسن الخالقین

 

15 آبان 90

====

یادداشت: گاهی عشقت را هم تکفیر میکنند . ننگی میشوی بی آنکه گناهی کرده باشی.عجیب است دنیا ... عجیب.

دوباره ...

فریاد

 

گرچه سکوت درمان

دردهای نهفته است

گرچه زمان به لب ها

چشم دوخته است

 

گرچه میدانی

که راه ، بیراهه است

زمان نوشتن و

برای تو خواندن

رو به خاتمه است

 

باری

باز باید جنگید

باز باید خندید

باز هم فریاد

بازهم فریاد

 

من و تو

ثانیه های ساعت مرگ ابلیسیم

از جهان

این یک ثانیه را دریغ نکن

باز باهم فریاد

باز باهم فریاد

 

ثانیه شمار دیجیتال

توی قاب

رقیب ساعت شنی

روزهای مشروطه شده

تو ثانیه ای

پدرت عقربه بود

و نیاکانت

دانه شنی در ساعت شنی

دریغ نکردند

دریغ نکن

بازهم فریاد

بازهم فریاد...

10شهریور 90

 ====

یادداشت: بازهم من...

نوروز 90

تنهاتر از همیشه

             جام می ام تهیست

                                جام غمم پر است

                                                  وز جام دل مپرس

                                                        کان را به سنگ صبوری شکسته ام

((فریدون مشیری))

 

آنروز و آنگاه و آنجا که جانم را پاییز تنهایی به اسارت گرفته بود بهار آمد ! با سبد هایی پر از شور و شادی ، نوروزی در زندگانی ام دمید و شوقی برای نوشتن و دم زدن از امید - این پیر واژه نا پیدا و این معجون سحر امیز بودن !

آری ! دوستی میگفت باید جنگید ، تلاش کرد، سرسبزانه و امیدوار مبارزه کرد ، بلاخره ناله و فریاد ما خدا را از خواب بیدار خواهد کرد! و من کوچکترین ایمان دارم روزی که خدا سر از خواب چند صد ساله اش بردارد کم کاری های هزار و اندی ساله اش را جبران خواهد کرد !

این نیم چه امیدی که به هر روز نو داریم قطعا از دعای خیر و ناله و فغان شبانه پدر و نیاکان ماست که خواسته اند این سرزمین روزهای سبز و سرافرازش از راه برسد! مگر میتوان حرکت در مسیر بی انتهای آزادی را دید و به آن بالید اما یادی نکرد از مسیری که پدر ملت ایران ، فردوسی بزرگ بنا گذاشت و نسل به نسل جنگیدند و خون دل خوردند و انقلاب و شورش و خون و شهید پشت شهید را تقدیم این سرزمین کردند تا امروز منو تو راه هایی به امید طی کنیم ؟

مگر میتوان نادیده گرفت آنجا را که "هگل" فرانسوی نوشت : ( زیر هر ذره از خاک ایران مردی به خون خویش خفته است )!یا فراموش کرد که روزی ذره ذره جهان به دانش مان بالیدند و خاک نادانی برسر خویش پاشیدند و امروز ما بودیم و نسل ما که لگد پشت لگد به فرهنگ و دانش مان زدیم تا ثابت کنیم که "شیشه نزدیک تر از سنگ ندارد خویشی"

این نسل ما بود که چشم هایش را بستند و خاک خریت بر سرش پاشیدند و راهی دور و وعده ای ناممکن را از مسیری نشدنی نشانش دادند ! این ما بودیم !

ما بودیم که هر صدایی که دم از آزادی زد را هو کردیم ! هر که مسیر عدالت و آبادی پیشه کرد را ناعادل و نادان و دزد و سفیه و بی سواد خواندیم و خندیدیم و خوابیدیم به این امید که همه جا امن و امان است !

این ما بودیم که زمانی که شنیدیم بر سر فلانی فلان آمده ، حق به جانب لبخندی زدیم و گفتیم به درک ! این ما بودیم !

ما بودیم که حتی رسم بد بودن را بلد نبودیم ، چه برسد به دوستی و پافشاری بر نبرد چند هزار ساله با تاریکی ! آری نباید به حرف گلسرخی گوش داد! برعکس تمام حرفهایش عمل باید کرد زیرا گفت: "بگویید بر سنگ مزارمان تاریخ نزنند تا آیندگان ندانند بی عرضه گان تاریخ ما بودیم " اما من گمان میکنم و ایمان دارم که باید تاریخ بر سنگ مزارمان بزنند مبادا آینده گان فکر کنند بی عرضه گان  تاریخ خسرو گلسرخی ها و کسروی ها و هدایت ها و ... بودند ! نه بی عرضه من و ما بودیم که نشستیم و خندیدیم و خوابیدیم ! حتی ناله کردن و التماس کردن به خدا را یاد نگرفتیم و بد بختی را به گردن گرفتیم و خوشی را به پای قبله های عالم نوشتیم !!!

بر فقر دیگری خندیدیم ، بر سرمان کوبیدند دستشان را بوسیدیم ، گران کردند ، خریدیم ! و هیچ اندیشه ای برای فردای بهتر پیدا نکرده ایم !

نوروز می اید! با دنیایی امید و آرزو ، و ترس و بیم و وحشت، این بار نوروز از هیچ کس به جز ما نمیترسد، دیگر دشمنانش را خاموش می بیند و دوستانش را خائن !

نوروز می آید! تا به یادمان آورد یکسال دیگر گذشت و ما هنوز به فردای این سرزمین وامداریم ! می آید تا به یادمان آورد که راه ما ادامه دارد . باید تلاش کرد و امیدوار به سراغ فردایی بهتر رفت !

صبورانه به انتظار نشسته ام این روز نو را ! امسال دیگر خبری از تنهایی نیست ! امسال همه چیز بوی امیدواری میدهد .امسال راه ها معلوم تر و دردها بی پرده تر رخ عیان نموده اند! آری نوروز در راه است که بگوید زمستان رویین تن با تمام قهر و وحشت اش به بهار سر سبز رنگ میبازد !

نوروز آمد.

ایدون باد

====

در همین رابطه:

بابا علی بدرود( نوروز 88)

باز زمان میچرخد ( نوروز 89)

 

یادداشت : باشد که با هم و در کنار هم نوروز ها سراسر شادی و شور را به جشن بنشینیم! باشد که به جای هفت سین بر سر سفره ی هفت شین نیاکانمان در کنار شمع و شراب بنشینیم. امید آن که روزهایی بسیار زیبا و پر از شور و شیدایی در انتظارتان باشد.این کوچکترین را ازیاد نبرید !!

سرافرازی تان آرزوست

رضا واحدی

29 اسفند 89

 

سراب سبز

 

وقتی بی تو کوچه نشین

شهر غمم

        زمین و آسمان

بادرخت و باد

با سوسن و سرو

با ابر و ماه

یادم می آورند

            که از تو دورم !

 

تو نیستی

من ، تنها ترینم

تو نیستی و ساعت غمزده ی روی دیوار

            شاد و سرمست

                        به سرم می کوبد

میخ دردناک دوری را !

صدای چکش ثانیه را میشنوی ؟
گوش کن :

            تیک تاک – تیک تاک !

 

وقتی به تو میرسم ،

دیوانه وار

کودکانه

به هر سوی میدوم

انگار سراب سبز نگاهت

چیزی به جانم

سرریز میکند !

اینجاست که باید درنگ کرد،

و ایستاد !

و فریاد زد:

نان خشکی به من بدهید

            اندکی آب !

برای زنده ماندن ،

و خیر شدن به

سر سبزی نگاه او،

همین کافیست !

 

12/12/89

====

یادداشت: دست به قلم بردن ، لابلای این همه مشکل زمینی و آسمانی سخت است ! و این مشکلاتند که کمیت و کیفیت کارها را میسازند !

سر افراز و مانا باشید !